پروژه شکست خورده پارت 7: محدود کننده های جدید
پروژه شکست خورده پارت 7: محدود کننده های جدید
النا 🤍🌼:
با صدای آلارم ساعت دیجیتالم بیدار شدم .
اولین چیزی که متوجهش شدم یه چیز نرم و سفید جلوی صورتم بود .
به خودم اومدم و دیدم بغل شدو خوابم برده بود .
گونه هام سرخ شدن و سریع از جام بلند شدم .
شدو کم کم چشماشو باز کرد و چون کنارش نبودم شروع کرد دنبال من گشتن .
واسه اینکه بفهمه هنوز پشت سرشم گفتم _ امممم .... صبح بخیر شدو .
شدو _ اوه . اینجایی . فکر کنم دیشب اینجا خوابم برد .
_ آره . ببخشید که نداشتم بری تو اتاق خودت .
شدو _ نه نه اصلا ! اتاق من و تو خیلی هم فرقی با هم ندارن .
یه لبخند کوچکی زدمو با هم به طرف سالن غذاخوری رفتیم.
ماریا 💙:
میدونستم شدو و النا قراره از کدوم راهرو بگذرن پس تو یکی از اتاقا منتظر شدو موندم.
وقتی النا و شدو رسیدن ، با یه دستم شدو رو گرفتم و کشیدم تو اتاق .
_ تو دیشب تو اتاق النا خوابت برد .
شدو_ از کجا فهمیدی ؟
_ صبح که واسه بیدار کردنت اومدم تو اتاقت نبودی اومدم تا النا رو بیدار کنم و تو رو اونجا دیدم .
شدو_ خب .....
_ چرا اونجا بودی ؟!
شدو _ اونجوری نگاه نکن . النا یه کابوس بد دیده بود . باید پیشش میموندم . در ضمن ، کابوس النا یه مقدار عجیب بود . باید برای پروفسور تعریفش کنم .
و به سمت خروجی در رفت .
شدو ❤️🖤:
عجیب بود که ماریا سوال پیچم میکرد .
از اتاق بیرون رفتم و به النا گفتم که به سمت اتاق غذاخوری بره .
رفتم پیش پروفسور و کابوس النا رو براش تعریف کردم .
پروفسور _ هوممممممم .... این خوب نیست که از الان دیدتش .
_ چی رو دیده پروفسور ؟
پروفسور _ طرف تاریکشو شدو . هم تو و هم النا یه طرف تاریک و بدجنس دارین که ممکنه وقتی بیش از حد غمگین یا عصبانی بشین بیدار بشه ولی ........
_ ولی چی ؟
پروفسور _ ولی انگار مال النا یه یکم مشکل خورده و میخواد بدون دلیل خودشو نشون بده .
_ و این بده ، درسته ؟
پروفسور _ میتونه باشه ولی نه اگه برای النا هم مثل تو حلقه های محدود کننده درست کنم . اونا میتونن جلوی بیدار شدن طرف تاریک النا رو بگیرن .
که اینطور. پس النا هم قرار بود مثل من محدود کننده داشته باشه .
النا 🤍🌼:
با صدای آلارم ساعت دیجیتالم بیدار شدم .
اولین چیزی که متوجهش شدم یه چیز نرم و سفید جلوی صورتم بود .
به خودم اومدم و دیدم بغل شدو خوابم برده بود .
گونه هام سرخ شدن و سریع از جام بلند شدم .
شدو کم کم چشماشو باز کرد و چون کنارش نبودم شروع کرد دنبال من گشتن .
واسه اینکه بفهمه هنوز پشت سرشم گفتم _ امممم .... صبح بخیر شدو .
شدو _ اوه . اینجایی . فکر کنم دیشب اینجا خوابم برد .
_ آره . ببخشید که نداشتم بری تو اتاق خودت .
شدو _ نه نه اصلا ! اتاق من و تو خیلی هم فرقی با هم ندارن .
یه لبخند کوچکی زدمو با هم به طرف سالن غذاخوری رفتیم.
ماریا 💙:
میدونستم شدو و النا قراره از کدوم راهرو بگذرن پس تو یکی از اتاقا منتظر شدو موندم.
وقتی النا و شدو رسیدن ، با یه دستم شدو رو گرفتم و کشیدم تو اتاق .
_ تو دیشب تو اتاق النا خوابت برد .
شدو_ از کجا فهمیدی ؟
_ صبح که واسه بیدار کردنت اومدم تو اتاقت نبودی اومدم تا النا رو بیدار کنم و تو رو اونجا دیدم .
شدو_ خب .....
_ چرا اونجا بودی ؟!
شدو _ اونجوری نگاه نکن . النا یه کابوس بد دیده بود . باید پیشش میموندم . در ضمن ، کابوس النا یه مقدار عجیب بود . باید برای پروفسور تعریفش کنم .
و به سمت خروجی در رفت .
شدو ❤️🖤:
عجیب بود که ماریا سوال پیچم میکرد .
از اتاق بیرون رفتم و به النا گفتم که به سمت اتاق غذاخوری بره .
رفتم پیش پروفسور و کابوس النا رو براش تعریف کردم .
پروفسور _ هوممممممم .... این خوب نیست که از الان دیدتش .
_ چی رو دیده پروفسور ؟
پروفسور _ طرف تاریکشو شدو . هم تو و هم النا یه طرف تاریک و بدجنس دارین که ممکنه وقتی بیش از حد غمگین یا عصبانی بشین بیدار بشه ولی ........
_ ولی چی ؟
پروفسور _ ولی انگار مال النا یه یکم مشکل خورده و میخواد بدون دلیل خودشو نشون بده .
_ و این بده ، درسته ؟
پروفسور _ میتونه باشه ولی نه اگه برای النا هم مثل تو حلقه های محدود کننده درست کنم . اونا میتونن جلوی بیدار شدن طرف تاریک النا رو بگیرن .
که اینطور. پس النا هم قرار بود مثل من محدود کننده داشته باشه .
۱.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.