(عشق خونی)Part.26
جیمین*ویو
من از قصر پدرم رفتم بیرون.
ولی اون که دیگه پدرم نیست.
رفتم سوار اسبم شدم حالم خیلی بد بود با اسبم یخورده راه رفتم.
تصمیم گرفتم برم قصر پادشاه جاستین.
رفتم قصرش.
رفتم داخل اتاقش دیدم مست خیلی هم غمگین.
گفتم
جیمین:پادشاه جاستین چی شده.
پادشاه جاستین:او جیمین تو اومدید بیا اینجا بشین
جیمین:چشم اومدم
رفتم نشستم بهش گفتم
جیمین:چه اتفاقی افتاده.
پادشاه جاستین:اگه بخوام بهت بگم ۱ ساعت طول میکشه
جیمین:بگو میشنوم
پادشاه جاستین:از اول زندگیم برات شروع می کنم
جیمین:بفرمایید
پادشاه جاستین:من وقتی ۲۰ سالم بود،عاشق یه زنی شدم،و رابطه ی ما تا ۲۲ سالگیم ادامه داشت وقتی ۲۲ سالم بود پدرم مجبورم کرد که با یه زنی ازدواج کنم،منم مجبور شدم ازدواج کنم باون زنی که پدر گفت،خلاصه ازدواج کردم با اون زنه ولی با اون زنی که عاشقش بودم هنوز رابطه ی ما ادامه داشت وقتی ۲۳ سالم شد اون با یه پادشاه ازدواج کرد و من نمیدونم اون کیه،زنی که پدرم مجبور کرد باهاش ازدواج کنم حامله شد و یه دختر که اسمش شده لارا رو به ما داد چند وقت دیگش زنی که عاشقش بودم هم حامله شد اومد بهم گفت ۲تا پسره دوقولو
ولی من گفتم نمیتونم قبولشون کنم
جیمین:پس که اینطور(جیمین داشت فکر میکرد اون یکی کیه)
پادشاه جاستین:اره اما الان پشیمونم دیگه اخر عمرم رسیده می خوام همچی با صلح و پیروزی پیش بره و همینطور پسرام رو پیدا کنم.
جیمین:تو اون موقع پسرات رو رد کردی الان که پیر شدی تازه پشیمون شدی
پادشاه جاستین:خودم هم نمیدونم ایکاش لال میشدم ولی رد نمیکردم پسرام رو اصلا نمیدونم زنده هستن یا مرده
جیمین:زندست.
پادشاه جاستین:از کجا میدونی
جیمین:چون من پسرتم
پادشاه جاستین:چی داری میگی پسر
جیمین:اره من پسرتم ولی تا همینجاش هم واست کافی بود.
پادشاه جاستین:داری شوخی میکنی ولی اصلا جالب نبود(جاستین فکر میکرد چرت و پرت میگه جیمین)
جیمین:باشه
بعدشم رفتم بیرون از اتاقش از قصر ام رفت بیرون رفتم سمت قصر پادشاه جیما.
رفتم تو اتاق خودم و ا/ت
ا/ت گفت
ا/ت:جیمین چرا انقدر دیر اومدی.
جیمین:ببخشید عشقم یه کار فوری داشتم
ا/ت:ایب نداره عزیزم
۱ هفته بعد از زبون جیمین
امروز روز جشن هست.
جشن اصلی امشب ولی امروز و می خوایم ،گفت وگو اینکارا هست.
ولی امشب جشن اصلی هست.
ساعت۶صبح هستش.
من لباسام رو پوشیدم اماده شدم ا/ت هم لباساش رو پوشیده خیلی هم خوشگل شده
گفتم
جیمین:چقدر خوشگل شدی عشقم
ا/ت:تو هم خیلی جذاب و خوشتیپ شدی عشقم.
جیمین:مرسی عشقم
از زبون نویسنده
همه ی پادشاه های قصر های دیگه هم اومدن پادشاه جاستین رسید و پادشاه جونپی.
تا بیان ساعت شده بود ۱۲ ظهر.
دیگه وقت غدا بود من ریلکس بودم چون میدونستم پدرم یعنی همون پادشاه جونپی می خواد شب به قصر هجوم بیار و تمام افراد پادشاه جاستین رو بکشه و نابودش کنه.
ناهارمون رو خوردیم
از زبون نویسنده
ناهارشون رو خوردن و غروب شده بود.
داشتن عصرونه میخوردن.
تا خوردم۲ساعت طول کشید ساعت شد۸غروب.
دیگه کمکم می خواستن مشروب و شام بخورن ساعت ۹ بود.
پادشاه جونپی پاشد گفت
پادشاه جونپی:قبل از اینکه بخواید مشروب و شام بخورید منم می خوام یه چیزی رو علام کنم
پادشاه جیما:بفرمایید
پادشاه جونپی:من یه صحبت طولانی دارم ولی بعد از حرفم همتون شکه میشیدو باور نمیکنید ولی من مدرک دارم.
پادشاه جیما:منتظریم پادشاه جونپی
پادشاه جونپی:من وقتی ۲۳ سالم بود ازدواج کردم با همسرم که الان زنده نیست،و زنم بعد چند مدتی از یه مرد دیگه حامله شد و من میدونم کیه و بین شما هاست،همسرم از اون مرد ۲قلوپسر حامله بود.
بین اون دوقلو پسر یکیشونجیمین بود که پسرم نیست.
و اون یکی وقتی همسرم داشت فرار میکرد افتاد توی اب و نمیدونم زنده هست یامرده.
واون شخص پادشاه جاستین بوده که همسرم اذش حامله بوده.
پادشاه جاستین:چی داری میگی
پادشاه جونپی:من الان واستون یه مدرک دارم،وقتی همسرم عاشقه پادشاه جاستین بود و پادشاه جاستین هم عاشق همسرم برای هم نامه مینوشتن و یه بار که همسر داشت براش میفرشتاد مچش رو گرفتم اینم نامه هست که براتون میخونم
نامه
جاستین خیلی وقته ندیدمت من تحمل نیاوردم می خواستم بهت رودر رو بگم ولی من دوقلو پسر حامله هستم از تو.
امیدوارم سریع تر ببینمت عشقم.
پایان این پارت
من از قصر پدرم رفتم بیرون.
ولی اون که دیگه پدرم نیست.
رفتم سوار اسبم شدم حالم خیلی بد بود با اسبم یخورده راه رفتم.
تصمیم گرفتم برم قصر پادشاه جاستین.
رفتم قصرش.
رفتم داخل اتاقش دیدم مست خیلی هم غمگین.
گفتم
جیمین:پادشاه جاستین چی شده.
پادشاه جاستین:او جیمین تو اومدید بیا اینجا بشین
جیمین:چشم اومدم
رفتم نشستم بهش گفتم
جیمین:چه اتفاقی افتاده.
پادشاه جاستین:اگه بخوام بهت بگم ۱ ساعت طول میکشه
جیمین:بگو میشنوم
پادشاه جاستین:از اول زندگیم برات شروع می کنم
جیمین:بفرمایید
پادشاه جاستین:من وقتی ۲۰ سالم بود،عاشق یه زنی شدم،و رابطه ی ما تا ۲۲ سالگیم ادامه داشت وقتی ۲۲ سالم بود پدرم مجبورم کرد که با یه زنی ازدواج کنم،منم مجبور شدم ازدواج کنم باون زنی که پدر گفت،خلاصه ازدواج کردم با اون زنه ولی با اون زنی که عاشقش بودم هنوز رابطه ی ما ادامه داشت وقتی ۲۳ سالم شد اون با یه پادشاه ازدواج کرد و من نمیدونم اون کیه،زنی که پدرم مجبور کرد باهاش ازدواج کنم حامله شد و یه دختر که اسمش شده لارا رو به ما داد چند وقت دیگش زنی که عاشقش بودم هم حامله شد اومد بهم گفت ۲تا پسره دوقولو
ولی من گفتم نمیتونم قبولشون کنم
جیمین:پس که اینطور(جیمین داشت فکر میکرد اون یکی کیه)
پادشاه جاستین:اره اما الان پشیمونم دیگه اخر عمرم رسیده می خوام همچی با صلح و پیروزی پیش بره و همینطور پسرام رو پیدا کنم.
جیمین:تو اون موقع پسرات رو رد کردی الان که پیر شدی تازه پشیمون شدی
پادشاه جاستین:خودم هم نمیدونم ایکاش لال میشدم ولی رد نمیکردم پسرام رو اصلا نمیدونم زنده هستن یا مرده
جیمین:زندست.
پادشاه جاستین:از کجا میدونی
جیمین:چون من پسرتم
پادشاه جاستین:چی داری میگی پسر
جیمین:اره من پسرتم ولی تا همینجاش هم واست کافی بود.
پادشاه جاستین:داری شوخی میکنی ولی اصلا جالب نبود(جاستین فکر میکرد چرت و پرت میگه جیمین)
جیمین:باشه
بعدشم رفتم بیرون از اتاقش از قصر ام رفت بیرون رفتم سمت قصر پادشاه جیما.
رفتم تو اتاق خودم و ا/ت
ا/ت گفت
ا/ت:جیمین چرا انقدر دیر اومدی.
جیمین:ببخشید عشقم یه کار فوری داشتم
ا/ت:ایب نداره عزیزم
۱ هفته بعد از زبون جیمین
امروز روز جشن هست.
جشن اصلی امشب ولی امروز و می خوایم ،گفت وگو اینکارا هست.
ولی امشب جشن اصلی هست.
ساعت۶صبح هستش.
من لباسام رو پوشیدم اماده شدم ا/ت هم لباساش رو پوشیده خیلی هم خوشگل شده
گفتم
جیمین:چقدر خوشگل شدی عشقم
ا/ت:تو هم خیلی جذاب و خوشتیپ شدی عشقم.
جیمین:مرسی عشقم
از زبون نویسنده
همه ی پادشاه های قصر های دیگه هم اومدن پادشاه جاستین رسید و پادشاه جونپی.
تا بیان ساعت شده بود ۱۲ ظهر.
دیگه وقت غدا بود من ریلکس بودم چون میدونستم پدرم یعنی همون پادشاه جونپی می خواد شب به قصر هجوم بیار و تمام افراد پادشاه جاستین رو بکشه و نابودش کنه.
ناهارمون رو خوردیم
از زبون نویسنده
ناهارشون رو خوردن و غروب شده بود.
داشتن عصرونه میخوردن.
تا خوردم۲ساعت طول کشید ساعت شد۸غروب.
دیگه کمکم می خواستن مشروب و شام بخورن ساعت ۹ بود.
پادشاه جونپی پاشد گفت
پادشاه جونپی:قبل از اینکه بخواید مشروب و شام بخورید منم می خوام یه چیزی رو علام کنم
پادشاه جیما:بفرمایید
پادشاه جونپی:من یه صحبت طولانی دارم ولی بعد از حرفم همتون شکه میشیدو باور نمیکنید ولی من مدرک دارم.
پادشاه جیما:منتظریم پادشاه جونپی
پادشاه جونپی:من وقتی ۲۳ سالم بود ازدواج کردم با همسرم که الان زنده نیست،و زنم بعد چند مدتی از یه مرد دیگه حامله شد و من میدونم کیه و بین شما هاست،همسرم از اون مرد ۲قلوپسر حامله بود.
بین اون دوقلو پسر یکیشونجیمین بود که پسرم نیست.
و اون یکی وقتی همسرم داشت فرار میکرد افتاد توی اب و نمیدونم زنده هست یامرده.
واون شخص پادشاه جاستین بوده که همسرم اذش حامله بوده.
پادشاه جاستین:چی داری میگی
پادشاه جونپی:من الان واستون یه مدرک دارم،وقتی همسرم عاشقه پادشاه جاستین بود و پادشاه جاستین هم عاشق همسرم برای هم نامه مینوشتن و یه بار که همسر داشت براش میفرشتاد مچش رو گرفتم اینم نامه هست که براتون میخونم
نامه
جاستین خیلی وقته ندیدمت من تحمل نیاوردم می خواستم بهت رودر رو بگم ولی من دوقلو پسر حامله هستم از تو.
امیدوارم سریع تر ببینمت عشقم.
پایان این پارت
۸.۰k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.