بابایی جونم 💛 ▪︎Part ۲۷▪︎
رفتم داخل اتاق دیدم جانا مثل عروسک ها خوابیده رفتم سمتش و نشستم لبه تخت
جیمین: جانا عزیزم بلند شو دخترم صبح شده باید بری مدرسه
جانا: بابایی خوابم میاد
جیمین: میدونم ولی باید بری مدرسه قشنگم
جانا: باشه
جانا بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش اومد سر سفره نشست و شروع به خوردن صبحونه کرد
جانا: بابایی دلم خیلی برات تنگ شده بودا
جیمین: منم دلم تنگ شده بود قشنگم
جانا: بابا کارات دیگه تموم شد؟
جیمین: بله
جانا: اخجوننننن یعنی تو منو میبری مدرسه بابایی؟
جیمین: اوهوم
جانا: اخجون پس من برم حاضر بشم
جانا بدو رفت سمت اتاقش تا آمده بشه
جیمین: وایستا اول صبحونتو کامل بخور از دست تو
یونا: از هیجان زیاد صبحونشو نخورد
جیمین: منم برم آماده بشم که ببرمش مدرسه
یونا: باشه عشقم
جیمین رفت آماده شد و یونا هم رفت کمک جانا برای حاضر شدن و بعد از چهل دقیقه هر دو ره افتادن سمت مدرسه و جانا از مادرش خداحافظی کرد ، جیمین جانارو سوار ماشین مدل بالاش کرد و راه افتادن سمت مدرسه ، جانا هم به شدت هیجان زده بود که باباش داره اون رو به مدرسه میبره اونا بالاخره بعد از یک ربع به مدرسه رسیدن و جیمین پیاده شد و به جانا کمک کرد پیاده بشه بعدش به سمت مدرسه رفتن و جیمین برای هم قد شدن با جانا روی زانوش نشست
جیمین: حالا بدو تو و مواظب خودت باش خودم میام دنبالت باشه؟
جانا: چشم
جیمین: افرین دخترم
جانا گونه جیمین رو بوسید و با یه لبخند وارد مدرسه شد و سنگینی نگاه بقیه رو روی خودش احساس میکرد که البته میدونست بخاطر پدرشه
(یونا)
جیمین برگشت خونه بعد از نیم ساعت
جیمین: خب حاضر شو بریم
یونا: کجا؟
جیمین: بریم برای تولد جانا کادو و وسایل بگیریم دیگه
یونا: اها باشه
رفتم آماده شدم و هردو راه افتادیم سمت پاساژ بزرگ سئول و مشغول خرید شدیم قراره امشب که شب تولد جانا میشه براش جشن بگیریم و سوپرایزش کنیم و همه عموهاشم دعوت کردیم ، بعد از دو ساعت برگشتیم خونه و پذیرایی طبقه بالارو تزئین کردیم تا جانا سوپرایز بشه و معمولا هم زیاد پذیرایی طبقه بالا نمیره و فقط زمانی که مهمون داریم استفاده میشه
کپی ممنوع ❌
جیمین: جانا عزیزم بلند شو دخترم صبح شده باید بری مدرسه
جانا: بابایی خوابم میاد
جیمین: میدونم ولی باید بری مدرسه قشنگم
جانا: باشه
جانا بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش اومد سر سفره نشست و شروع به خوردن صبحونه کرد
جانا: بابایی دلم خیلی برات تنگ شده بودا
جیمین: منم دلم تنگ شده بود قشنگم
جانا: بابا کارات دیگه تموم شد؟
جیمین: بله
جانا: اخجوننننن یعنی تو منو میبری مدرسه بابایی؟
جیمین: اوهوم
جانا: اخجون پس من برم حاضر بشم
جانا بدو رفت سمت اتاقش تا آمده بشه
جیمین: وایستا اول صبحونتو کامل بخور از دست تو
یونا: از هیجان زیاد صبحونشو نخورد
جیمین: منم برم آماده بشم که ببرمش مدرسه
یونا: باشه عشقم
جیمین رفت آماده شد و یونا هم رفت کمک جانا برای حاضر شدن و بعد از چهل دقیقه هر دو ره افتادن سمت مدرسه و جانا از مادرش خداحافظی کرد ، جیمین جانارو سوار ماشین مدل بالاش کرد و راه افتادن سمت مدرسه ، جانا هم به شدت هیجان زده بود که باباش داره اون رو به مدرسه میبره اونا بالاخره بعد از یک ربع به مدرسه رسیدن و جیمین پیاده شد و به جانا کمک کرد پیاده بشه بعدش به سمت مدرسه رفتن و جیمین برای هم قد شدن با جانا روی زانوش نشست
جیمین: حالا بدو تو و مواظب خودت باش خودم میام دنبالت باشه؟
جانا: چشم
جیمین: افرین دخترم
جانا گونه جیمین رو بوسید و با یه لبخند وارد مدرسه شد و سنگینی نگاه بقیه رو روی خودش احساس میکرد که البته میدونست بخاطر پدرشه
(یونا)
جیمین برگشت خونه بعد از نیم ساعت
جیمین: خب حاضر شو بریم
یونا: کجا؟
جیمین: بریم برای تولد جانا کادو و وسایل بگیریم دیگه
یونا: اها باشه
رفتم آماده شدم و هردو راه افتادیم سمت پاساژ بزرگ سئول و مشغول خرید شدیم قراره امشب که شب تولد جانا میشه براش جشن بگیریم و سوپرایزش کنیم و همه عموهاشم دعوت کردیم ، بعد از دو ساعت برگشتیم خونه و پذیرایی طبقه بالارو تزئین کردیم تا جانا سوپرایز بشه و معمولا هم زیاد پذیرایی طبقه بالا نمیره و فقط زمانی که مهمون داریم استفاده میشه
کپی ممنوع ❌
۶۱.۷k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.