پارت 6
پارت 6
نمیتونستم خونه ی هیچکدوم ببرم... شرمنده میشدم.. معلوم نبود تا ک وسایلم اونجا بمونه.. کای:میخوای بیار خونه ی خاله ی من؟ یونجون:یا خونه ی ما... بومگیو:ممنون... نمیخواد.. میفروشمشون... کای پیش خالش میموند... یونجون هم پدر و مادر مهربونی داشت... ولی من نمیتونستم... شرمنده میشدم... بالاخره به سمت خونه راه افتادیم... قرار شد وسیله های بزرگ رو بفروشم و وسیله های ریز پدر و مادرم رو یادگاری بردارم... وسایلمو جمع کردم... به صاحبخونه گفتم ببره وسایل رو بفروشه و پولش رو برای خودش برداره... وسایلا تازه بودن...نو نو...اونم لبخندی بزرگ تحویلم داد و قبول کرد.. تمام وسایلمو شد یه چمدون. همشون ریز بودن... رسیدم به عمارت.. شاید دیگه دیر به دیر بتونم ببینمشون... رییس که گیرم نیومده بود.. یه اخمو بد اخلاق مغرور... برای اخرین بار بغلشون کردم... بهشون گفتم برن، بعد از کلی سرو کل زدن باهاشون رفتن... ساعت 8 بود... زنگ عمارت رو زدم، اما صدای مسن زنی گفت:کیه؟.. بومگیو:خدمتکار جدید اقای کانگ هستم... زن:اها، بله.. بیا تو پسرم... چه صدای مهربونی داشت... در با صدای تیکی باز شد... رسیدم به عمارت.. یه زن مسن که کمی هم تپل بود در رو باز کرد... :بومگیو؟ بومگیو:بله.. خودمم.. و بعد لبخندی زدم.. ناز بود:خوش اومدی پسرم، بیا داخل.. بیا! رفتم داخل... :مادرجون بشین برات یه چی بیارم بخوری! بومگیو:نه.. ممنون... اگه چیزی لازم باشه خودم میارم... زحمت نکشین.. ببخشید، سوبین کجاست؟ مادرجون:رفته بیرون مادر.. الاناس که بیاد اتاقتو نشونت بده... بومگیو:ببخشید، یه چیزی بپرسم؟ مادرجون:بپرس مادر... بومگیو:شما کی هستین؟
نمیتونستم خونه ی هیچکدوم ببرم... شرمنده میشدم.. معلوم نبود تا ک وسایلم اونجا بمونه.. کای:میخوای بیار خونه ی خاله ی من؟ یونجون:یا خونه ی ما... بومگیو:ممنون... نمیخواد.. میفروشمشون... کای پیش خالش میموند... یونجون هم پدر و مادر مهربونی داشت... ولی من نمیتونستم... شرمنده میشدم... بالاخره به سمت خونه راه افتادیم... قرار شد وسیله های بزرگ رو بفروشم و وسیله های ریز پدر و مادرم رو یادگاری بردارم... وسایلمو جمع کردم... به صاحبخونه گفتم ببره وسایل رو بفروشه و پولش رو برای خودش برداره... وسایلا تازه بودن...نو نو...اونم لبخندی بزرگ تحویلم داد و قبول کرد.. تمام وسایلمو شد یه چمدون. همشون ریز بودن... رسیدم به عمارت.. شاید دیگه دیر به دیر بتونم ببینمشون... رییس که گیرم نیومده بود.. یه اخمو بد اخلاق مغرور... برای اخرین بار بغلشون کردم... بهشون گفتم برن، بعد از کلی سرو کل زدن باهاشون رفتن... ساعت 8 بود... زنگ عمارت رو زدم، اما صدای مسن زنی گفت:کیه؟.. بومگیو:خدمتکار جدید اقای کانگ هستم... زن:اها، بله.. بیا تو پسرم... چه صدای مهربونی داشت... در با صدای تیکی باز شد... رسیدم به عمارت.. یه زن مسن که کمی هم تپل بود در رو باز کرد... :بومگیو؟ بومگیو:بله.. خودمم.. و بعد لبخندی زدم.. ناز بود:خوش اومدی پسرم، بیا داخل.. بیا! رفتم داخل... :مادرجون بشین برات یه چی بیارم بخوری! بومگیو:نه.. ممنون... اگه چیزی لازم باشه خودم میارم... زحمت نکشین.. ببخشید، سوبین کجاست؟ مادرجون:رفته بیرون مادر.. الاناس که بیاد اتاقتو نشونت بده... بومگیو:ببخشید، یه چیزی بپرسم؟ مادرجون:بپرس مادر... بومگیو:شما کی هستین؟
۶۱۲
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.