عشق یا قتل پ ۱۳ ق ۳و ق ۴
پارت ۱۳ ق ۳ : وایستاد اون یارو عقب عقب رفت و منو سوار ماشینشون کرد.......از قصد خودمو به تَلِه دادم.....نمیدونم این عوضی ها کی ان.....به هر حال کمکم کردن دستشون درد نکنه.....بعد راه افتادن ماشین مثلا برای اینکه ترسیدم خودمو به گریه انداختم....یه راننده و رئیسشون تو ماشین بود
رئیسشون.... مین ا/ت!....نوه ی آقای مین!......اول خودش بعدم نوه اش!....چه خوب پیش رفت!
از حرفاش هیچی نفهمیدم!
+ م.منظورت چیه؟
رئیسشون... میفهمی!
.....چند دقیقه ای بود تو راه بودیم.....داشتن از یه خیابون خاکی میرفتن ....وقتش بود.... باید نقشمو عملی کنم.....آروم دستامو رد کردم و یهو گردن رئیسشون رو فشار دادم اون یارو هم سعی کرد ک منو بزنه ........فرمون رو ول کرد ....نگاه کردم ماشین از راه منهدم شد و رفت طرف یه دره.......با لگد زدم تو صورت راننده ک بیهوش شد رئیسشون هم چون گردنشو محکم گرفته بودم خفه شده بود ........ رفتم تا پامو بزارم رو ترمز ک......ترمز بریده بود....نشد و ماشین از دره به طرف جاذبه زمین کشیده شد......چه گهی خوردم......ماشین در حال افتادن به یه سخره خورد ک منم سرم به شیشه ماشین بر خورد کرد .......بعد ماشین افتاد توی آب.....سرم گیج میرفت .....ماشین داشت میرفت زیر آب......به خودم اومدم....نفسمو تو سینم حبس کردم ......تو جیب اون دوتا دنبال کلید ماشین گشتم ک در و باز کنم برم بیرون......چشمام تار شده بود.....سرم درد میکرد .......کم کم نمیتونستم تحمل کنم.....فشار زیادی به سینم وارد میشد....
پارت ۱۳ ق ۴ : تا اینکه پیداش کردم!.......سریع در و باز کردم و خودمو کشیدم بالا.......سرمو ک از آب دادم بیرون چند تا نفس عمیق کشیدم ...........نمیدونستم کجا بودم......از آب بیرون رفتم ......پام رو روی شن های نرم کنار ساحل گذاشتم.....ولی قدمی راه نرفته بودم ک بر زمین تپیدم ......سرم خیلی درد میکرد..... چشمام بسته شد
احساس کردم کسی داره چیزی رو روی سرم میزاره بیدار شدم و نگاه کردم......یه پیر مرد مهربان و سن خورده داشت پارچه خیس میکرد و روی سرم میزاشت......به دور و برم نگاهی انداختم....اینجا دیگه کجا بود؟......یه خونه با خشت و گِل....خیلی خونه ی قدیمی ای بود.....به طرف اون پیر مرد نگاه کردم و گفتم
+ اینجا کجاست؟
پیر مرد: بیدار شدی فرزندم؟.......اینجا خونه ی منه..... ما جونتو نجات دادیم
+ من اینجا چیکار می کنم؟
پیر مرد .... سبر کن.....بعد صدا کرد ...... میلدا...میلدا....یه زنی فک کنم ۲۸ ساله اومد تو
پیر مرد... بیا برای این دختر جوان همه چی رو بگو
دختر پیر مرد رو کمک کرد و از اتاق خارج کرد بعد اومد کنارم نشست.....بلند شدم و نشستم
+ من...چرا اینجام؟
میلدا...من وقتی رفتم آب بیارم تو رو دیدم ک کنار دریا افتاده بودی ...لباسات خیس آب بودن..... از سرت خون رفته بود .... آوردمت اینجا تا ازت مراقبت کنیم .....اینجا خونه ی پدر منه ..... این لباسا رو هم من بهت دادم نگران نباش
نگاهی به خودم انداختم ..... لباسام شبیه لباسای مردم روستایی بود.....دور سرمم یه پارچه بسته بودن....سرم خیلی می سوخت
میلدا....حتما گشنته صبر کن برات غذا میارم
رئیسشون.... مین ا/ت!....نوه ی آقای مین!......اول خودش بعدم نوه اش!....چه خوب پیش رفت!
از حرفاش هیچی نفهمیدم!
+ م.منظورت چیه؟
رئیسشون... میفهمی!
.....چند دقیقه ای بود تو راه بودیم.....داشتن از یه خیابون خاکی میرفتن ....وقتش بود.... باید نقشمو عملی کنم.....آروم دستامو رد کردم و یهو گردن رئیسشون رو فشار دادم اون یارو هم سعی کرد ک منو بزنه ........فرمون رو ول کرد ....نگاه کردم ماشین از راه منهدم شد و رفت طرف یه دره.......با لگد زدم تو صورت راننده ک بیهوش شد رئیسشون هم چون گردنشو محکم گرفته بودم خفه شده بود ........ رفتم تا پامو بزارم رو ترمز ک......ترمز بریده بود....نشد و ماشین از دره به طرف جاذبه زمین کشیده شد......چه گهی خوردم......ماشین در حال افتادن به یه سخره خورد ک منم سرم به شیشه ماشین بر خورد کرد .......بعد ماشین افتاد توی آب.....سرم گیج میرفت .....ماشین داشت میرفت زیر آب......به خودم اومدم....نفسمو تو سینم حبس کردم ......تو جیب اون دوتا دنبال کلید ماشین گشتم ک در و باز کنم برم بیرون......چشمام تار شده بود.....سرم درد میکرد .......کم کم نمیتونستم تحمل کنم.....فشار زیادی به سینم وارد میشد....
پارت ۱۳ ق ۴ : تا اینکه پیداش کردم!.......سریع در و باز کردم و خودمو کشیدم بالا.......سرمو ک از آب دادم بیرون چند تا نفس عمیق کشیدم ...........نمیدونستم کجا بودم......از آب بیرون رفتم ......پام رو روی شن های نرم کنار ساحل گذاشتم.....ولی قدمی راه نرفته بودم ک بر زمین تپیدم ......سرم خیلی درد میکرد..... چشمام بسته شد
احساس کردم کسی داره چیزی رو روی سرم میزاره بیدار شدم و نگاه کردم......یه پیر مرد مهربان و سن خورده داشت پارچه خیس میکرد و روی سرم میزاشت......به دور و برم نگاهی انداختم....اینجا دیگه کجا بود؟......یه خونه با خشت و گِل....خیلی خونه ی قدیمی ای بود.....به طرف اون پیر مرد نگاه کردم و گفتم
+ اینجا کجاست؟
پیر مرد: بیدار شدی فرزندم؟.......اینجا خونه ی منه..... ما جونتو نجات دادیم
+ من اینجا چیکار می کنم؟
پیر مرد .... سبر کن.....بعد صدا کرد ...... میلدا...میلدا....یه زنی فک کنم ۲۸ ساله اومد تو
پیر مرد... بیا برای این دختر جوان همه چی رو بگو
دختر پیر مرد رو کمک کرد و از اتاق خارج کرد بعد اومد کنارم نشست.....بلند شدم و نشستم
+ من...چرا اینجام؟
میلدا...من وقتی رفتم آب بیارم تو رو دیدم ک کنار دریا افتاده بودی ...لباسات خیس آب بودن..... از سرت خون رفته بود .... آوردمت اینجا تا ازت مراقبت کنیم .....اینجا خونه ی پدر منه ..... این لباسا رو هم من بهت دادم نگران نباش
نگاهی به خودم انداختم ..... لباسام شبیه لباسای مردم روستایی بود.....دور سرمم یه پارچه بسته بودن....سرم خیلی می سوخت
میلدا....حتما گشنته صبر کن برات غذا میارم
۴۲.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۰