اگه عاشقم بودی / lf you loved me
part;11
روی صندلی نشسته بود و به پرونده هاش نگاه میکرد.. با صدای در افکارشو جمع کرد
-بله؟
-هیونگ صدات میکنه
-اوک
برگه هارو روی میز گذاشت و رو به در راهی شد
به در رئیسش 2 بار در زد
-بیا تو
وارد شد و تظیم کوتاهی کرد
-با من کار داشتین؟!
-اره جونکوک بیا بشین
رو به روی میز رئیسش نشست
-بله؟
-تو با کیم تهیونگ چه نسبتی داشتی؟
-نسبتی نداشتم، باهم میرفتیم یه مدرسه
-اها.... صمیمی بودین؟
-بله اون موفق نمیدونستم چه حرومزاده ایه
-کسای دیگه ای باهاتون بودن؟
-بله.. لا لیسا مانوبان، جنی کیم
-کیم جنی؟ مقلب به جندوکی؟
-بله شما از کجا میدونین؟!
-زن کیم تهیونگه
-مطمعنین؟ این دوتا اصلن باهم خوب نبودن
-ازدواج اجباری...
-عا اینطوره؟
-اره.. دیگ میتونی بری
از سر جاش بلند شد و دوباره تظیم کوتاهی کرد و سمت در راهی شد..
به سمت اتاق کارش رفت همین که وارد شد...
......................................................
الان داخل هوا پیما بود
داشت به پرونده های پیش روش نگاهی مینداخت.. امیدوار بود که برای جنی اتفاقی نیوفته.. با صدای کمک خلبان افکارشو جمع کرد
-مسافرین محترم لطفا سر جای خود محکم بشینین و از باز کردن کمر بند ایمنی خود، خود داری کنین، داریم فرود میایم
پرونده هارو جمع کرد و داخل پوشه گذاشت.. به شیشه ی هوا پیما خیره شد.. نمیدونست چرا قلبش درد میکنه.. اسم اون حس رو چی میشد گذاشت؟ عشق؟ نفرت؟ یا همه ی اینا فقط چیزی نیس جز هَوَلیَت؟
با پایین اومدن هوا پیما بلند شد و چمدون رو از بالای سرش برداشت
بعد از خارج شدن از هواپیمابه بادیگارداش که اون طرف ایستادن حرکت کرد..
قبل از اینک بادیگارداش چیزی بگن لب زد
-امارت جئون
باردیگارداش تظیمی کردن و ماشین رو سمت امارت جئون حرکت دادن
بعد از چند مین رسیدن، تهیونگ تفنگ و طناب و چیزای لازم رو توی جیبش گذاشت و به سمت امارت حرکت کرد که نگهبان نزاشتن بره تو
-شما نمی تونید وارد شیـ.....
قبل از تموم شدن حرف نگهبان لگد محکمی بین پای نگهبان زد که اون یکی نگهبان وارد عمل شد و تفنگ رو رو به تهیونگ گرفت... تهیونگ با یه لگد توی گوش نگهبان تفگ رو ازش گرفت و دستش رو دور گردنش نگهبان حلقه کرد و انقدر فشار داد که نگهبان بیهوش شد.. نگاهشو با اون یکی نگهبان که خود به هود بی هوش شده بود نگاهی کرد و پوزخنده ای زد
وارد عمارت جئون شد.. بی سر و صدا وارد اتاقی که روش نوشته بود "جئون جونکوک" شد.. اسلحشو برداشت و رو به روی در گرفت.. با وجود اینک کسی نیس لعنتی به خودش فرستاد و تصمیم گرفت پشت در کمین کنه
با اومدن جونکوک اسلحرو به رو پیشونی جونکوک گرفت و به در تکیش داد
-کیم تهیونگ؟! لعنتی تو اینجا چکار میکنی؟!
-ساکت شو، خواهرت منتظرته
جونکوک یه چیزی توی دلش ریخت
-خ.. خواهرم؟!
دستمالشو دور دهن جونکوک گرفت و با تموم زورش گرفت.. گرفتن جونکوک اونقدراهم راحت نبود.. بالاخره بعد از چند مین جونکوک بیهوش شد
تهیونگ جونکوک رو کشون کشون به تخت روند و خودش به سمت پنجره رفت.. به بادیگارداش از پنجره فهموند که طناب رو یدن بالا..
بالاخره طناب رسید بالا تهیونگ جونکوک رو سمت طناب برد و دست و پاهاشو بدست به طناب طوری که مطمئن شد باز نمیشن اون و اژ پنجره هول داد پایین و در اخر جونکوک به پایین رسیده بود.. تهیونگ از طناب اومد پایین و سوار ماشین شد...
..........................................................
به سقف خیره شده بود
چرا به این روز افتاده بود؟
با صدای قژ نگاهشو به در داد
به مرد هیکلی که براش غذا اورده بود نگاه کرد
مرد غذا روی میز گذاشت و رفت
به سمت لیوان رفت لیوان رو به دست گرفت و محکمزدش زمین.. تیکه شیشه افتاده روی زمین رو برداشت و به سمت رگش برد....
روی صندلی نشسته بود و به پرونده هاش نگاه میکرد.. با صدای در افکارشو جمع کرد
-بله؟
-هیونگ صدات میکنه
-اوک
برگه هارو روی میز گذاشت و رو به در راهی شد
به در رئیسش 2 بار در زد
-بیا تو
وارد شد و تظیم کوتاهی کرد
-با من کار داشتین؟!
-اره جونکوک بیا بشین
رو به روی میز رئیسش نشست
-بله؟
-تو با کیم تهیونگ چه نسبتی داشتی؟
-نسبتی نداشتم، باهم میرفتیم یه مدرسه
-اها.... صمیمی بودین؟
-بله اون موفق نمیدونستم چه حرومزاده ایه
-کسای دیگه ای باهاتون بودن؟
-بله.. لا لیسا مانوبان، جنی کیم
-کیم جنی؟ مقلب به جندوکی؟
-بله شما از کجا میدونین؟!
-زن کیم تهیونگه
-مطمعنین؟ این دوتا اصلن باهم خوب نبودن
-ازدواج اجباری...
-عا اینطوره؟
-اره.. دیگ میتونی بری
از سر جاش بلند شد و دوباره تظیم کوتاهی کرد و سمت در راهی شد..
به سمت اتاق کارش رفت همین که وارد شد...
......................................................
الان داخل هوا پیما بود
داشت به پرونده های پیش روش نگاهی مینداخت.. امیدوار بود که برای جنی اتفاقی نیوفته.. با صدای کمک خلبان افکارشو جمع کرد
-مسافرین محترم لطفا سر جای خود محکم بشینین و از باز کردن کمر بند ایمنی خود، خود داری کنین، داریم فرود میایم
پرونده هارو جمع کرد و داخل پوشه گذاشت.. به شیشه ی هوا پیما خیره شد.. نمیدونست چرا قلبش درد میکنه.. اسم اون حس رو چی میشد گذاشت؟ عشق؟ نفرت؟ یا همه ی اینا فقط چیزی نیس جز هَوَلیَت؟
با پایین اومدن هوا پیما بلند شد و چمدون رو از بالای سرش برداشت
بعد از خارج شدن از هواپیمابه بادیگارداش که اون طرف ایستادن حرکت کرد..
قبل از اینک بادیگارداش چیزی بگن لب زد
-امارت جئون
باردیگارداش تظیمی کردن و ماشین رو سمت امارت جئون حرکت دادن
بعد از چند مین رسیدن، تهیونگ تفنگ و طناب و چیزای لازم رو توی جیبش گذاشت و به سمت امارت حرکت کرد که نگهبان نزاشتن بره تو
-شما نمی تونید وارد شیـ.....
قبل از تموم شدن حرف نگهبان لگد محکمی بین پای نگهبان زد که اون یکی نگهبان وارد عمل شد و تفنگ رو رو به تهیونگ گرفت... تهیونگ با یه لگد توی گوش نگهبان تفگ رو ازش گرفت و دستش رو دور گردنش نگهبان حلقه کرد و انقدر فشار داد که نگهبان بیهوش شد.. نگاهشو با اون یکی نگهبان که خود به هود بی هوش شده بود نگاهی کرد و پوزخنده ای زد
وارد عمارت جئون شد.. بی سر و صدا وارد اتاقی که روش نوشته بود "جئون جونکوک" شد.. اسلحشو برداشت و رو به روی در گرفت.. با وجود اینک کسی نیس لعنتی به خودش فرستاد و تصمیم گرفت پشت در کمین کنه
با اومدن جونکوک اسلحرو به رو پیشونی جونکوک گرفت و به در تکیش داد
-کیم تهیونگ؟! لعنتی تو اینجا چکار میکنی؟!
-ساکت شو، خواهرت منتظرته
جونکوک یه چیزی توی دلش ریخت
-خ.. خواهرم؟!
دستمالشو دور دهن جونکوک گرفت و با تموم زورش گرفت.. گرفتن جونکوک اونقدراهم راحت نبود.. بالاخره بعد از چند مین جونکوک بیهوش شد
تهیونگ جونکوک رو کشون کشون به تخت روند و خودش به سمت پنجره رفت.. به بادیگارداش از پنجره فهموند که طناب رو یدن بالا..
بالاخره طناب رسید بالا تهیونگ جونکوک رو سمت طناب برد و دست و پاهاشو بدست به طناب طوری که مطمئن شد باز نمیشن اون و اژ پنجره هول داد پایین و در اخر جونکوک به پایین رسیده بود.. تهیونگ از طناب اومد پایین و سوار ماشین شد...
..........................................................
به سقف خیره شده بود
چرا به این روز افتاده بود؟
با صدای قژ نگاهشو به در داد
به مرد هیکلی که براش غذا اورده بود نگاه کرد
مرد غذا روی میز گذاشت و رفت
به سمت لیوان رفت لیوان رو به دست گرفت و محکمزدش زمین.. تیکه شیشه افتاده روی زمین رو برداشت و به سمت رگش برد....
۱.۴k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.