{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۴۹
جیمین اون شب رو تو کار خانه بود میگفتن تو کار خوانه بم گذاشته بودن اما جیمین زیرک تر از این حرفا بود بم نبود در کار خانه
جیمین وقتی هر کاری میکرد زهن اش پیشه ات بود و همش به این فکر میکرد که کار اش درست بود اذیت کردنه ات
جیمین ساعت ۶ صبح وارد عمارت شد خسته سمت اوتاق اش قدم برمیداشت با جونکوک در راه رو مواجه شد
جونکوک: کجا بودی ها هیونگ
جیمین کلافه گفت
جیمین : سره کار
بعدش سمت اوتاق اش قدم برداشت با صدایه برادر اش ایستاد
جونکوک : دروغ گو فکردی نمیدونم پیشه زن داداشم بودی
جیمین نگاهش رو به جونکوک دوخت نگاهش خیلی غمگین بود با شکست خورده گفت
جیمین : اینو باید تو خوابم ببینم تو هم همینطور
جونکوک زود به سمت بردارش رفت و جلو اش ایستاد
جونکوک: ترو خدا ناراحت نباش ببخشید
جیمین با دست اش موهای برادر اش رو بهم ریخت و غمگین گفت
جیمین : اشکالی نداره
جونکوک : خدا رو چه دیدی شاید آشتی کنین
جیمین : نه آشتی نمیکنیم و دیگه اینو از دهنت بیرون نمیبری
جیمین از جلویه برادرش کنار رفت و وارد اوتاق اش شد خیلی خسته شده بود اون آدمی نبود که با نخوابیدن یک شب خسته بشه فقد درد هایه قلب اش خسته اش کرده بود با خستگی رویه تخت دراز کشید بدونه اینکه پتو رو رویه خود اش بکشه خواب اش برد
》》》》》》》》》》》》》》
با نوازش کردن موهایش کمی چشم هایش رو باز کرد سر اش رو رویه پاهایه ات گذاشته بود جیمین در رویا هایش غرق شده بود سر اش رو نزدیک تر به شکم اون دوختر کرد و یه دست اش رو گرفته بود دوباره در خوابه
عمیقی فروع رفت
اون دوختر دوباره مشغول نوازش کردن موهایه جیمین شد
جیمین چشم هایش رو باز کرد و فکر کرد داره خواب میبینه نگاهش رو سمت صورت ات دوخت دست اش رو رویه گردن اش گذاشت و به سمته صورت خود اش نزدیک اش کرد
درست ل*ب هایشون رو هم گذاشتن و با لزت تمام داشتن از هم ل*ب میگرفتن دوختره بالا ل*به جیمین رو
می ب*وسید با صدایه در که باز شد هر دو از هم جدا شدن و نگاه اشون رو به سمته همان فرد دوختن
جونکوک : بابا دردتون نیومد
جیمین زود رویه تخت نشست و چشم هایش رو مالید
ات : جونکوک نمیخواهی بری بیرون چرا مزاحم میشی
جونکوک زود از اوتاق خارج شد جیمین هنوز تو شک بود
ات : بیدار شدی اما الان زود هنوز
جیمین : من داشتم خواب میدیدم
ات : نه واعقیت هستش
جیمین با عصبانیت از رویه تخت بلند شد
جیمین: چه غلطی میکنی تو اوتاقم چیکار میکنی
ات با لباس کوتاه و مشکی از رویه تخت بلند شد و سمت جیمین رفت
ات : برایه نشونه های که برام گذاشتی
جیمین نگاهش اوفتاد سمت گ*ردنه ات کله گ*ردن اش زخمی و ک*بود شده بود
ات با ذوق گفت ....
پارت ۴۹
جیمین اون شب رو تو کار خانه بود میگفتن تو کار خوانه بم گذاشته بودن اما جیمین زیرک تر از این حرفا بود بم نبود در کار خانه
جیمین وقتی هر کاری میکرد زهن اش پیشه ات بود و همش به این فکر میکرد که کار اش درست بود اذیت کردنه ات
جیمین ساعت ۶ صبح وارد عمارت شد خسته سمت اوتاق اش قدم برمیداشت با جونکوک در راه رو مواجه شد
جونکوک: کجا بودی ها هیونگ
جیمین کلافه گفت
جیمین : سره کار
بعدش سمت اوتاق اش قدم برداشت با صدایه برادر اش ایستاد
جونکوک : دروغ گو فکردی نمیدونم پیشه زن داداشم بودی
جیمین نگاهش رو به جونکوک دوخت نگاهش خیلی غمگین بود با شکست خورده گفت
جیمین : اینو باید تو خوابم ببینم تو هم همینطور
جونکوک زود به سمت بردارش رفت و جلو اش ایستاد
جونکوک: ترو خدا ناراحت نباش ببخشید
جیمین با دست اش موهای برادر اش رو بهم ریخت و غمگین گفت
جیمین : اشکالی نداره
جونکوک : خدا رو چه دیدی شاید آشتی کنین
جیمین : نه آشتی نمیکنیم و دیگه اینو از دهنت بیرون نمیبری
جیمین از جلویه برادرش کنار رفت و وارد اوتاق اش شد خیلی خسته شده بود اون آدمی نبود که با نخوابیدن یک شب خسته بشه فقد درد هایه قلب اش خسته اش کرده بود با خستگی رویه تخت دراز کشید بدونه اینکه پتو رو رویه خود اش بکشه خواب اش برد
》》》》》》》》》》》》》》
با نوازش کردن موهایش کمی چشم هایش رو باز کرد سر اش رو رویه پاهایه ات گذاشته بود جیمین در رویا هایش غرق شده بود سر اش رو نزدیک تر به شکم اون دوختر کرد و یه دست اش رو گرفته بود دوباره در خوابه
عمیقی فروع رفت
اون دوختر دوباره مشغول نوازش کردن موهایه جیمین شد
جیمین چشم هایش رو باز کرد و فکر کرد داره خواب میبینه نگاهش رو سمت صورت ات دوخت دست اش رو رویه گردن اش گذاشت و به سمته صورت خود اش نزدیک اش کرد
درست ل*ب هایشون رو هم گذاشتن و با لزت تمام داشتن از هم ل*ب میگرفتن دوختره بالا ل*به جیمین رو
می ب*وسید با صدایه در که باز شد هر دو از هم جدا شدن و نگاه اشون رو به سمته همان فرد دوختن
جونکوک : بابا دردتون نیومد
جیمین زود رویه تخت نشست و چشم هایش رو مالید
ات : جونکوک نمیخواهی بری بیرون چرا مزاحم میشی
جونکوک زود از اوتاق خارج شد جیمین هنوز تو شک بود
ات : بیدار شدی اما الان زود هنوز
جیمین : من داشتم خواب میدیدم
ات : نه واعقیت هستش
جیمین با عصبانیت از رویه تخت بلند شد
جیمین: چه غلطی میکنی تو اوتاقم چیکار میکنی
ات با لباس کوتاه و مشکی از رویه تخت بلند شد و سمت جیمین رفت
ات : برایه نشونه های که برام گذاشتی
جیمین نگاهش اوفتاد سمت گ*ردنه ات کله گ*ردن اش زخمی و ک*بود شده بود
ات با ذوق گفت ....
۱.۱k
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.