رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل دو
پارت چهل و یک
بدنم میسوخت هر لحظه که می گذشت میخواستم بمیرم کاش میمردم بدنم از داخل حس میکنم زخم شده بود
حس میکنم پوست بدنم داشت میریخت
خیلی بد بود از درون داشتم میسوختم
و اروم اروم اشک میریختم انگار بند بند وجودو داشت از هم باز میشد
اون یهو ظاهر میشه
و با صدای بلند میخنده
و میگه حال کردی نقشه علیح من میکشی
تو فسقلی
میخوای از فرزندان شیطان انتقام بگیری
راستی داداشت ارش
تا ساعت یازده امشب بیشتر زنده نمیمونع ساعت یازده تصادف میکنه با کامیون از پنجرش جسدش میوفته بیرون و تکه تکه میشه گفتم بهت اطلاع بدم
گفتم چیییییییی
گفت اخی ناراحت شدی
و اشک از چشم هام جاری شد خس تنفرم بیشتر شد
و گفت دیگه حرفی باقی نمونه و غیب شد
با صدای بلند شروع کردم به گریع کردن و هق هق مردن خانوادم به خاطر من نابود شدن 😭
ادامه دارد
فصل دو
پارت چهل و یک
بدنم میسوخت هر لحظه که می گذشت میخواستم بمیرم کاش میمردم بدنم از داخل حس میکنم زخم شده بود
حس میکنم پوست بدنم داشت میریخت
خیلی بد بود از درون داشتم میسوختم
و اروم اروم اشک میریختم انگار بند بند وجودو داشت از هم باز میشد
اون یهو ظاهر میشه
و با صدای بلند میخنده
و میگه حال کردی نقشه علیح من میکشی
تو فسقلی
میخوای از فرزندان شیطان انتقام بگیری
راستی داداشت ارش
تا ساعت یازده امشب بیشتر زنده نمیمونع ساعت یازده تصادف میکنه با کامیون از پنجرش جسدش میوفته بیرون و تکه تکه میشه گفتم بهت اطلاع بدم
گفتم چیییییییی
گفت اخی ناراحت شدی
و اشک از چشم هام جاری شد خس تنفرم بیشتر شد
و گفت دیگه حرفی باقی نمونه و غیب شد
با صدای بلند شروع کردم به گریع کردن و هق هق مردن خانوادم به خاطر من نابود شدن 😭
ادامه دارد
۷.۰k
۱۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.