فیک عشق و سلطنت p:6
جو سنگینی اتاق رو گرفته بود
دیگه داشت حالم بد میشد. ....
ا.ت:ببخشید.میشه من از حضورتون مرخص بشم؟؟
پادشاه:باشه برو...
ا.ت:-پاشد تعظیمی کرد و از اونجا خارج شد
پادشاه:تهیونگ پاشو برو دنبالش و باهاش صحبت کن...
تهیونگ:پدر این چه کاریه ؟؟
پادشاه:میخوای روی حرف من حرف بزنی؟؟
تهیونگ:نه ولی... باشه -پاشد تعظیم کرد و از سالن خارج شد
از خدمتکار سوال کرد :هی شاهزاده ا.ت کجا رفت؟؟
+فکر کنم رفتن حیاط سرورم
تهیونگ:بدون هیچ حرفی به سمت حیاط راه افتاد
ویو ا.ت:
از سالن خارج شدم و رفتم تو حیاط قصر و روی تاب بزرگ کنار گل ها نشستم...
اروم تاب میخوردم و تو فکر فرو رفته بودم
تو شوک بودم. قضیه مرگ مادرم. ازدواج.کاری که پدرم باهام کرد.....
چرا این همه بلا باید سرم بیاد؟؟
اشکام اروم پایین میریختن...
که یهو تهیونگ صدام کرد :
هی گریه میکنی؟؟
ا.ت:چی؟؟.. من...
تهیونگ کنار ا.ت رو تاب نشست
ا.ت:منو ببخش. من نمیخواستم اینطور ب....
تهیونگ:هی هی اشکال نداره . مهم اینه که تو نجات پیدا میکنی و این حس خوبی به من میده..-موهاش رو نوازش کرد
پس لطفا ناراحت نباش باشه؟؟
نسیم خنک شب شروع به وزیدن کرد و موهای ا.ت رو به رقص در اورد
تهیونگ به زیبایی اون دختر تو شب خیره شد
ا.ت:ب.. باشه
همه جا تو سکوت فرو رفت که یهو رعد و برق محکمی زد و صداش زمین رو لرزوند
ا.ت جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن....
تهیونگ:هی.. خوبی؟؟ چیشدد-
ا.ت:می.. میترسم لطفا...-سرش گیج رفت و چشماش رو بست و اشک میریخت
تهیونگ سریع به سمتش رفت و محکم بغلش کرد.
ا.ت تو بغلش هق هق میکرد
تهیونگ:هی چیزی نیست الان میریم -دستاش رو دور ا.ت حلقه کرد و به سمت قصر دویدن..
جونگکوک از بالکن اتاقش به این صحنه خیره شده بود
دستاش رو روی نرده ها چنگ زد...
نفس عمیقی کشید
و به اتاق خوابش برگشت....
تهیونگ ویو:
ا.ت رو وارد قصر کردمش و بردمش به سمت اتاقش...
عین جوجه تو بغلم میلرزید....
وارد اتاقش شدم و بردمش به سمت تختش و نشوندمش روی تخت
تهیونگ:حالت بهتره؟؟
ا.ت:-دستش رو روی سرش گذاشت دستاش میلرزید و اشکاش رو صورتش غلت میخوردند
ببخشید... من از رعد و برق خیلی میترسم...
تهیونگ:-دستاش رو گرفت و محکم نگه اش داشت
نگران نباش من اینجام....
ا.ت چشماش رو اروم رو هم گذاشت و پیشونیش رو گذاشت رو سینه تهیونگ...
پارت بعد:58 لایک_40 کامنت
دیگه داشت حالم بد میشد. ....
ا.ت:ببخشید.میشه من از حضورتون مرخص بشم؟؟
پادشاه:باشه برو...
ا.ت:-پاشد تعظیمی کرد و از اونجا خارج شد
پادشاه:تهیونگ پاشو برو دنبالش و باهاش صحبت کن...
تهیونگ:پدر این چه کاریه ؟؟
پادشاه:میخوای روی حرف من حرف بزنی؟؟
تهیونگ:نه ولی... باشه -پاشد تعظیم کرد و از سالن خارج شد
از خدمتکار سوال کرد :هی شاهزاده ا.ت کجا رفت؟؟
+فکر کنم رفتن حیاط سرورم
تهیونگ:بدون هیچ حرفی به سمت حیاط راه افتاد
ویو ا.ت:
از سالن خارج شدم و رفتم تو حیاط قصر و روی تاب بزرگ کنار گل ها نشستم...
اروم تاب میخوردم و تو فکر فرو رفته بودم
تو شوک بودم. قضیه مرگ مادرم. ازدواج.کاری که پدرم باهام کرد.....
چرا این همه بلا باید سرم بیاد؟؟
اشکام اروم پایین میریختن...
که یهو تهیونگ صدام کرد :
هی گریه میکنی؟؟
ا.ت:چی؟؟.. من...
تهیونگ کنار ا.ت رو تاب نشست
ا.ت:منو ببخش. من نمیخواستم اینطور ب....
تهیونگ:هی هی اشکال نداره . مهم اینه که تو نجات پیدا میکنی و این حس خوبی به من میده..-موهاش رو نوازش کرد
پس لطفا ناراحت نباش باشه؟؟
نسیم خنک شب شروع به وزیدن کرد و موهای ا.ت رو به رقص در اورد
تهیونگ به زیبایی اون دختر تو شب خیره شد
ا.ت:ب.. باشه
همه جا تو سکوت فرو رفت که یهو رعد و برق محکمی زد و صداش زمین رو لرزوند
ا.ت جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن....
تهیونگ:هی.. خوبی؟؟ چیشدد-
ا.ت:می.. میترسم لطفا...-سرش گیج رفت و چشماش رو بست و اشک میریخت
تهیونگ سریع به سمتش رفت و محکم بغلش کرد.
ا.ت تو بغلش هق هق میکرد
تهیونگ:هی چیزی نیست الان میریم -دستاش رو دور ا.ت حلقه کرد و به سمت قصر دویدن..
جونگکوک از بالکن اتاقش به این صحنه خیره شده بود
دستاش رو روی نرده ها چنگ زد...
نفس عمیقی کشید
و به اتاق خوابش برگشت....
تهیونگ ویو:
ا.ت رو وارد قصر کردمش و بردمش به سمت اتاقش...
عین جوجه تو بغلم میلرزید....
وارد اتاقش شدم و بردمش به سمت تختش و نشوندمش روی تخت
تهیونگ:حالت بهتره؟؟
ا.ت:-دستش رو روی سرش گذاشت دستاش میلرزید و اشکاش رو صورتش غلت میخوردند
ببخشید... من از رعد و برق خیلی میترسم...
تهیونگ:-دستاش رو گرفت و محکم نگه اش داشت
نگران نباش من اینجام....
ا.ت چشماش رو اروم رو هم گذاشت و پیشونیش رو گذاشت رو سینه تهیونگ...
پارت بعد:58 لایک_40 کامنت
۲۲.۴k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.