رمان مافیای من فصل ۳ فراموش شده پارت ۵
_____________
ویو ا/ت
صبح ساعت ۷ بیدار شدم و رفتم پایین دیدم جین بیداره
ا/ت: سلامممم بر ورلد واید هندسام
جین: سلاممممممم
یونا: سلاممممممم بر دوتا عشقای گلم
*پرش زمانی به بعد از صبحونه*
جین: ا/ت من به بچه ها زنگ میزنم ساعت ۱ اینجا باشن
ا/ت : باشه
جین: وقتی در زدن تو بالا منتظر بمون وقتی همه اومدن سوپرایزشون کنی
ا/ت: بهترین ایده
ویو ادمین
گشادم پس جین به بچه ها زنگ زد و گفت ساعت ۱ بیان ساعت شد ۱:۳۰ که دیگه همه اومده بودن
کوک: جین کارت چیه من اصلا حال ندارم
جین: اونو ببینی یه حالی میگیری که.... یونا
یونا: رفتممممم
یونا رفت بالا و با ا/ت برگشت پایین
اعضا: ا/تتتت
بچه ها بغلش کردن ولی کوک در تعجب بود
ا/ت: ارامممممم
جیهوپ: این چندوقته با توعه
جین: از دیشب
رزی: ا/ت باید همه چی رو توضیح بدیا
ا/ت:باشه باشه
دیگه اینا نشستن ولی تا چشمش به کوک افتاد ترسید
جین:ا/ت؟*دنبال نگاش رو میگیره میبینه به کوک داره نگاه میکنه*/ هعی اون خاطرات/ ا/تتتت*داد*
ا/ت: ها اها قرار بود توضیح بدم
*توضیح داد*
لیسا: یعنی مارو یادت نمیاد؟
ا/ت:نه راستی این بچه کیه؟
لیسا: بچه ی منو جیمینه
ا/ت: بچه ها خودتون رو معرفی میکنید *بعد معرفی *
ا/ت سردرد بدی گرفت ولی این سردرد باعث شد تمام خاطراتش برگرده ولی هنوزم کوک رو یادش نبود(نکته گفتا)
کوک:ا/ت*بغض*
ا/ت:*سرش پایین بود*
کوک: نگام کن *بغض*
جین: کوک ازت میترسه اون فقط روزهای اولشو که باهم بودید رو یادشه اون زمانی که همش میزدیش*اروم در گوشش*
کای: ا/ت کوک شما برید بالا باهم حرف بزنید بلاخره که یادت میاد مگه نه؟
کوک: باشه بریم؟*دستش رو جلوش گرفت ولی ا/ت دستش رو نگرفت و رفت بالا*
کوک:ا/ت خواهش میکنم نگام کن من ۱ ساله نگات رو ندیدم خواهش میکنم*بغض سگی*
ا/ت نگاش میکنه ولی با ترس
کوک: منو ببخش لطفا ا/ت هم واسه اون روزهای اولمون هم واسه ۱ سال قبل
ا/ت: م....من تا چیزی یادم نیاد نمیدونم چی بگم
کوک: خواهش میکنمم ا/ت منمعذرت میخوام بابت همه چی*دیگه نتونست جلوی بغضش رو بگیره و شروع به گریه کردن کرد و بغلش کرد*..... ا/ت خواهش میکنم
ا/ت حرفی نمیزد و فقط اروم گریه میکرد کوک اونو از بغلش بیرون آورد و لبش رو لبای ا/ت گذاشت و آروم مک میزد
_____________
ویو ا/ت
صبح ساعت ۷ بیدار شدم و رفتم پایین دیدم جین بیداره
ا/ت: سلامممم بر ورلد واید هندسام
جین: سلاممممممم
یونا: سلاممممممم بر دوتا عشقای گلم
*پرش زمانی به بعد از صبحونه*
جین: ا/ت من به بچه ها زنگ میزنم ساعت ۱ اینجا باشن
ا/ت : باشه
جین: وقتی در زدن تو بالا منتظر بمون وقتی همه اومدن سوپرایزشون کنی
ا/ت: بهترین ایده
ویو ادمین
گشادم پس جین به بچه ها زنگ زد و گفت ساعت ۱ بیان ساعت شد ۱:۳۰ که دیگه همه اومده بودن
کوک: جین کارت چیه من اصلا حال ندارم
جین: اونو ببینی یه حالی میگیری که.... یونا
یونا: رفتممممم
یونا رفت بالا و با ا/ت برگشت پایین
اعضا: ا/تتتت
بچه ها بغلش کردن ولی کوک در تعجب بود
ا/ت: ارامممممم
جیهوپ: این چندوقته با توعه
جین: از دیشب
رزی: ا/ت باید همه چی رو توضیح بدیا
ا/ت:باشه باشه
دیگه اینا نشستن ولی تا چشمش به کوک افتاد ترسید
جین:ا/ت؟*دنبال نگاش رو میگیره میبینه به کوک داره نگاه میکنه*/ هعی اون خاطرات/ ا/تتتت*داد*
ا/ت: ها اها قرار بود توضیح بدم
*توضیح داد*
لیسا: یعنی مارو یادت نمیاد؟
ا/ت:نه راستی این بچه کیه؟
لیسا: بچه ی منو جیمینه
ا/ت: بچه ها خودتون رو معرفی میکنید *بعد معرفی *
ا/ت سردرد بدی گرفت ولی این سردرد باعث شد تمام خاطراتش برگرده ولی هنوزم کوک رو یادش نبود(نکته گفتا)
کوک:ا/ت*بغض*
ا/ت:*سرش پایین بود*
کوک: نگام کن *بغض*
جین: کوک ازت میترسه اون فقط روزهای اولشو که باهم بودید رو یادشه اون زمانی که همش میزدیش*اروم در گوشش*
کای: ا/ت کوک شما برید بالا باهم حرف بزنید بلاخره که یادت میاد مگه نه؟
کوک: باشه بریم؟*دستش رو جلوش گرفت ولی ا/ت دستش رو نگرفت و رفت بالا*
کوک:ا/ت خواهش میکنم نگام کن من ۱ ساله نگات رو ندیدم خواهش میکنم*بغض سگی*
ا/ت نگاش میکنه ولی با ترس
کوک: منو ببخش لطفا ا/ت هم واسه اون روزهای اولمون هم واسه ۱ سال قبل
ا/ت: م....من تا چیزی یادم نیاد نمیدونم چی بگم
کوک: خواهش میکنمم ا/ت منمعذرت میخوام بابت همه چی*دیگه نتونست جلوی بغضش رو بگیره و شروع به گریه کردن کرد و بغلش کرد*..... ا/ت خواهش میکنم
ا/ت حرفی نمیزد و فقط اروم گریه میکرد کوک اونو از بغلش بیرون آورد و لبش رو لبای ا/ت گذاشت و آروم مک میزد
ویو ا/ت
صبح ساعت ۷ بیدار شدم و رفتم پایین دیدم جین بیداره
ا/ت: سلامممم بر ورلد واید هندسام
جین: سلاممممممم
یونا: سلاممممممم بر دوتا عشقای گلم
*پرش زمانی به بعد از صبحونه*
جین: ا/ت من به بچه ها زنگ میزنم ساعت ۱ اینجا باشن
ا/ت : باشه
جین: وقتی در زدن تو بالا منتظر بمون وقتی همه اومدن سوپرایزشون کنی
ا/ت: بهترین ایده
ویو ادمین
گشادم پس جین به بچه ها زنگ زد و گفت ساعت ۱ بیان ساعت شد ۱:۳۰ که دیگه همه اومده بودن
کوک: جین کارت چیه من اصلا حال ندارم
جین: اونو ببینی یه حالی میگیری که.... یونا
یونا: رفتممممم
یونا رفت بالا و با ا/ت برگشت پایین
اعضا: ا/تتتت
بچه ها بغلش کردن ولی کوک در تعجب بود
ا/ت: ارامممممم
جیهوپ: این چندوقته با توعه
جین: از دیشب
رزی: ا/ت باید همه چی رو توضیح بدیا
ا/ت:باشه باشه
دیگه اینا نشستن ولی تا چشمش به کوک افتاد ترسید
جین:ا/ت؟*دنبال نگاش رو میگیره میبینه به کوک داره نگاه میکنه*/ هعی اون خاطرات/ ا/تتتت*داد*
ا/ت: ها اها قرار بود توضیح بدم
*توضیح داد*
لیسا: یعنی مارو یادت نمیاد؟
ا/ت:نه راستی این بچه کیه؟
لیسا: بچه ی منو جیمینه
ا/ت: بچه ها خودتون رو معرفی میکنید *بعد معرفی *
ا/ت سردرد بدی گرفت ولی این سردرد باعث شد تمام خاطراتش برگرده ولی هنوزم کوک رو یادش نبود(نکته گفتا)
کوک:ا/ت*بغض*
ا/ت:*سرش پایین بود*
کوک: نگام کن *بغض*
جین: کوک ازت میترسه اون فقط روزهای اولشو که باهم بودید رو یادشه اون زمانی که همش میزدیش*اروم در گوشش*
کای: ا/ت کوک شما برید بالا باهم حرف بزنید بلاخره که یادت میاد مگه نه؟
کوک: باشه بریم؟*دستش رو جلوش گرفت ولی ا/ت دستش رو نگرفت و رفت بالا*
کوک:ا/ت خواهش میکنم نگام کن من ۱ ساله نگات رو ندیدم خواهش میکنم*بغض سگی*
ا/ت نگاش میکنه ولی با ترس
کوک: منو ببخش لطفا ا/ت هم واسه اون روزهای اولمون هم واسه ۱ سال قبل
ا/ت: م....من تا چیزی یادم نیاد نمیدونم چی بگم
کوک: خواهش میکنمم ا/ت منمعذرت میخوام بابت همه چی*دیگه نتونست جلوی بغضش رو بگیره و شروع به گریه کردن کرد و بغلش کرد*..... ا/ت خواهش میکنم
ا/ت حرفی نمیزد و فقط اروم گریه میکرد کوک اونو از بغلش بیرون آورد و لبش رو لبای ا/ت گذاشت و آروم مک میزد
_____________
ویو ا/ت
صبح ساعت ۷ بیدار شدم و رفتم پایین دیدم جین بیداره
ا/ت: سلامممم بر ورلد واید هندسام
جین: سلاممممممم
یونا: سلاممممممم بر دوتا عشقای گلم
*پرش زمانی به بعد از صبحونه*
جین: ا/ت من به بچه ها زنگ میزنم ساعت ۱ اینجا باشن
ا/ت : باشه
جین: وقتی در زدن تو بالا منتظر بمون وقتی همه اومدن سوپرایزشون کنی
ا/ت: بهترین ایده
ویو ادمین
گشادم پس جین به بچه ها زنگ زد و گفت ساعت ۱ بیان ساعت شد ۱:۳۰ که دیگه همه اومده بودن
کوک: جین کارت چیه من اصلا حال ندارم
جین: اونو ببینی یه حالی میگیری که.... یونا
یونا: رفتممممم
یونا رفت بالا و با ا/ت برگشت پایین
اعضا: ا/تتتت
بچه ها بغلش کردن ولی کوک در تعجب بود
ا/ت: ارامممممم
جیهوپ: این چندوقته با توعه
جین: از دیشب
رزی: ا/ت باید همه چی رو توضیح بدیا
ا/ت:باشه باشه
دیگه اینا نشستن ولی تا چشمش به کوک افتاد ترسید
جین:ا/ت؟*دنبال نگاش رو میگیره میبینه به کوک داره نگاه میکنه*/ هعی اون خاطرات/ ا/تتتت*داد*
ا/ت: ها اها قرار بود توضیح بدم
*توضیح داد*
لیسا: یعنی مارو یادت نمیاد؟
ا/ت:نه راستی این بچه کیه؟
لیسا: بچه ی منو جیمینه
ا/ت: بچه ها خودتون رو معرفی میکنید *بعد معرفی *
ا/ت سردرد بدی گرفت ولی این سردرد باعث شد تمام خاطراتش برگرده ولی هنوزم کوک رو یادش نبود(نکته گفتا)
کوک:ا/ت*بغض*
ا/ت:*سرش پایین بود*
کوک: نگام کن *بغض*
جین: کوک ازت میترسه اون فقط روزهای اولشو که باهم بودید رو یادشه اون زمانی که همش میزدیش*اروم در گوشش*
کای: ا/ت کوک شما برید بالا باهم حرف بزنید بلاخره که یادت میاد مگه نه؟
کوک: باشه بریم؟*دستش رو جلوش گرفت ولی ا/ت دستش رو نگرفت و رفت بالا*
کوک:ا/ت خواهش میکنم نگام کن من ۱ ساله نگات رو ندیدم خواهش میکنم*بغض سگی*
ا/ت نگاش میکنه ولی با ترس
کوک: منو ببخش لطفا ا/ت هم واسه اون روزهای اولمون هم واسه ۱ سال قبل
ا/ت: م....من تا چیزی یادم نیاد نمیدونم چی بگم
کوک: خواهش میکنمم ا/ت منمعذرت میخوام بابت همه چی*دیگه نتونست جلوی بغضش رو بگیره و شروع به گریه کردن کرد و بغلش کرد*..... ا/ت خواهش میکنم
ا/ت حرفی نمیزد و فقط اروم گریه میکرد کوک اونو از بغلش بیرون آورد و لبش رو لبای ا/ت گذاشت و آروم مک میزد
۱۹.۰k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.