(اولین حس)...پارت دوازدهم
(اولین حس)...پارت دوازدهم
الیزا:ببین، داره از دستم خون میاد باید برم دکتر
نگهبان:تو هیچ گوری نمیری تا ساعتتو به من ندی
الیزا:نمیتونم خیلی حرف بزنم
نگهبان:همین الان اون ساعت لعنتیت رو در بیار..نکنه...جاسوسی نه؟
الیزا:دیگه داری زیاد حرف میزنی
الیزا با لگد به شکم نگهبان زد و از جیبش تفنگ رو دراورد و پرت کرد تا نتونه شلیک کنه خون جلوی چشمش رو گرفته بود با دست های بسته اش با نگهبان وارد مبارزه شد.نگهبان هم فرد معمولی نبود اون هم خیلی خوب تعلیم داده شده بود اما وقتی به خودش اومد که گردنش دست الیزا بود،الیزا که از مبارزه با نگهبان خسته شده بود و ممکن بود بقیه هم شک کنن فقط گردن نگهبان رو پیچوند.
چون به لباس های نگهبان نیاز داشت بهش شلیک نکرد لباس های نگهبان رو پوشید، تفنگ رو توی جیبش گذاشت، کلاه رو جلوی صورتش کشید طوریکه فقط بینی و دهنش دیده میشد، از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد دستش رو توی جیبش گذاشت تا کسی نبینه که خون ریزی داره و به راه افتاد.
نمیدونست باید کجا بره فقط مستقیم میرفت که یهو ساعتش لرزید که باعث شد الیزا بایسته و به اتاقی که کنارش ایستاده بود خیره بشه:
الیزا:همین جاست
دم در اتاق رفت که خیلی مامور اونجا ایستاده بودند از دور دختری رو دید که با یک ظرف غذا نزدیک میشه، به طرفش رفت:
الیزا:غذا رو برای کی میبری؟
اشپز:مگه نمیبینی؟ به اتاق رئیس
الیزا:بده خودم میبرم
اشپز:لازم نکرده
الیزا:رئیس گفت امروز حوصله نداره اگه میخوای سرت داد و بیداد کنه خودت ببر.
دختر اشپز که چهره ی دخترونه و نازی داشت با کمی فکر جواب داد:
اشپز:خیلی خب،بگیر
الیزا ظرف غذا رو گرفت و خواست بره تو اتاق رئیس که نگهبان ها جلوشو گرفتند...
الیزا:ببین، داره از دستم خون میاد باید برم دکتر
نگهبان:تو هیچ گوری نمیری تا ساعتتو به من ندی
الیزا:نمیتونم خیلی حرف بزنم
نگهبان:همین الان اون ساعت لعنتیت رو در بیار..نکنه...جاسوسی نه؟
الیزا:دیگه داری زیاد حرف میزنی
الیزا با لگد به شکم نگهبان زد و از جیبش تفنگ رو دراورد و پرت کرد تا نتونه شلیک کنه خون جلوی چشمش رو گرفته بود با دست های بسته اش با نگهبان وارد مبارزه شد.نگهبان هم فرد معمولی نبود اون هم خیلی خوب تعلیم داده شده بود اما وقتی به خودش اومد که گردنش دست الیزا بود،الیزا که از مبارزه با نگهبان خسته شده بود و ممکن بود بقیه هم شک کنن فقط گردن نگهبان رو پیچوند.
چون به لباس های نگهبان نیاز داشت بهش شلیک نکرد لباس های نگهبان رو پوشید، تفنگ رو توی جیبش گذاشت، کلاه رو جلوی صورتش کشید طوریکه فقط بینی و دهنش دیده میشد، از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد دستش رو توی جیبش گذاشت تا کسی نبینه که خون ریزی داره و به راه افتاد.
نمیدونست باید کجا بره فقط مستقیم میرفت که یهو ساعتش لرزید که باعث شد الیزا بایسته و به اتاقی که کنارش ایستاده بود خیره بشه:
الیزا:همین جاست
دم در اتاق رفت که خیلی مامور اونجا ایستاده بودند از دور دختری رو دید که با یک ظرف غذا نزدیک میشه، به طرفش رفت:
الیزا:غذا رو برای کی میبری؟
اشپز:مگه نمیبینی؟ به اتاق رئیس
الیزا:بده خودم میبرم
اشپز:لازم نکرده
الیزا:رئیس گفت امروز حوصله نداره اگه میخوای سرت داد و بیداد کنه خودت ببر.
دختر اشپز که چهره ی دخترونه و نازی داشت با کمی فکر جواب داد:
اشپز:خیلی خب،بگیر
الیزا ظرف غذا رو گرفت و خواست بره تو اتاق رئیس که نگهبان ها جلوشو گرفتند...
۲.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۲