(ویو جونگ کوک)
(ویو جونگ کوک)
همینطور که سرشو رو میز رو دستش گذاتشه بود و به یه جا خیره بود به تهیونگ فکر میکرد..
هرجور که حساب میکنه تو مدت رابطه حتی یه بار هم بهش شک هم نکرده بود که تو این کارا باشه...
یه لحظه ذهنش رفت سمت لی سوک..
«یعنی الان...زنده نیست؟!»
گفت و نفسشو کلافه بیرون داد...
با صدای گوشیش که داشت زنگ میخورد از فکر و خیالش اومد بیرون...شماره ناشناس بود...
از جواب دادن به تلفنای ناشناس میترسید ولی خب چاره نبود...
-الو.؟!
[تهیونگ کجاست؟!
با شنیدن صدای جیمین شوک شد..
-چیکارش داری؟!
صدای تند تند نفس زدن جیمین از پشت تلفن مشخص بود..
[گفتم گوشیو بده بهش...
-پیشمنیست...
بدون حرفی گوشی قطع شد...
همونطور گوشی رو گوشش بود بدون هیچ صدایی...
کم کم دستشو آورد پایین و گوشی رو گذاشت رو میز..
انگار همه دست به دست هم دادن روزایی که میگذرونه رو خراب کنن...
دوباره به حالت اولش برگشت و دستشو رو میز گذاشت زیر سرش و چشماش رو بست...
(ویو تهیونگ...ساعت ۳:۳۰ ظهر)
با کلافگی نفسشو داد بیرون و موهاش رو با دستاش به عقب هول داد...
گوشیش تو دستش بود و چشمش به شماره کوک خیره مونده بود..
بین دوراهی مونده بود زنگ بزنه یا نه
«عیش... بیخیال..نبود من باعث راحتیشه..»
با خودش گفت و گوشیش رو رو میز پرت کرد ...
انقدری بیحال بود که حتی دلش نمیخواست سمت مدارک و پرونده ها بره...
تصمیم گرفت یه سر به بار همیشگیش یعنی باری که کوک توش کار میکرد بره تا شاید از فکر خیال در بیاد...
..........
آخرین لیوان هم سر کشید...
اون به خاطر اینکه اتفاقی امروز یادش بره اومده ولی همین الانشم با نگاه کردن به اون بار یاد کوک میافتاد...
لیوان کوچیک رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد...نگاهی به ساعت کرد..ساعت تازه داشت ۵ میشد.
این همه اتفاق افتاده و ساعت تازه ۵ شده؟!
دوباره نشست سر جاش و یه ویسکی دیگه سفارش داد..میخواست تا شب همونجا بمونه...
...............
همینطور که سرشو رو میز رو دستش گذاتشه بود و به یه جا خیره بود به تهیونگ فکر میکرد..
هرجور که حساب میکنه تو مدت رابطه حتی یه بار هم بهش شک هم نکرده بود که تو این کارا باشه...
یه لحظه ذهنش رفت سمت لی سوک..
«یعنی الان...زنده نیست؟!»
گفت و نفسشو کلافه بیرون داد...
با صدای گوشیش که داشت زنگ میخورد از فکر و خیالش اومد بیرون...شماره ناشناس بود...
از جواب دادن به تلفنای ناشناس میترسید ولی خب چاره نبود...
-الو.؟!
[تهیونگ کجاست؟!
با شنیدن صدای جیمین شوک شد..
-چیکارش داری؟!
صدای تند تند نفس زدن جیمین از پشت تلفن مشخص بود..
[گفتم گوشیو بده بهش...
-پیشمنیست...
بدون حرفی گوشی قطع شد...
همونطور گوشی رو گوشش بود بدون هیچ صدایی...
کم کم دستشو آورد پایین و گوشی رو گذاشت رو میز..
انگار همه دست به دست هم دادن روزایی که میگذرونه رو خراب کنن...
دوباره به حالت اولش برگشت و دستشو رو میز گذاشت زیر سرش و چشماش رو بست...
(ویو تهیونگ...ساعت ۳:۳۰ ظهر)
با کلافگی نفسشو داد بیرون و موهاش رو با دستاش به عقب هول داد...
گوشیش تو دستش بود و چشمش به شماره کوک خیره مونده بود..
بین دوراهی مونده بود زنگ بزنه یا نه
«عیش... بیخیال..نبود من باعث راحتیشه..»
با خودش گفت و گوشیش رو رو میز پرت کرد ...
انقدری بیحال بود که حتی دلش نمیخواست سمت مدارک و پرونده ها بره...
تصمیم گرفت یه سر به بار همیشگیش یعنی باری که کوک توش کار میکرد بره تا شاید از فکر خیال در بیاد...
..........
آخرین لیوان هم سر کشید...
اون به خاطر اینکه اتفاقی امروز یادش بره اومده ولی همین الانشم با نگاه کردن به اون بار یاد کوک میافتاد...
لیوان کوچیک رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد...نگاهی به ساعت کرد..ساعت تازه داشت ۵ میشد.
این همه اتفاق افتاده و ساعت تازه ۵ شده؟!
دوباره نشست سر جاش و یه ویسکی دیگه سفارش داد..میخواست تا شب همونجا بمونه...
...............
۷۱۱
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.