start love at school
h͎e͎l͎l͎o͎ e͎v͎e͎r͎y͎o͎n͎e͎ 😌
بعضیا اعتماد به سقفشون خیلی زیاده .«این جمله جزو داستان نیست»،😅خوب بریم سر اصل مطلب .
از دید ات : همینطور که داشتیم تو فروشگاه راه میرفتیم احساس کردم کیفم رو شونم نیست
ات:کوکی کیفمو از ماشین برداشتم.کوکی:اهم ،یه لحضه پس اینی که خورد به شونت کیفتو زده.
ات:عا حالا چیکار کنم تمام مدارک کنکورم توش بود 😨.
کوکی:آخه دیوانه زنجیره ای مدارک کنکورو میزارند تو کیف .
ات:راستی دم فروشگاه ها مردمو میگردند پس یعنی اون نتونسته بره بیرون بیا بریم . رفتیم و دیدیم نگهبانا یکیو گرفتن . رفتم جلو دیدم کیفم دستشه سرمو به نشونه متاسفم تکون دادمو و گفتم خجالت بکش کیفمو گرفتم .
نگهبان:خانوم ما باید از کجا بدونیم این کیف مال شماست .
گوشیمو از تو کیف در آوردمو رمزشو زدم یکی از کارتامم برداشتمو مقداری پول کشیدم بعد دیگه سرشونو انداختن پایین.😂
کوکم خندش گرفت.رفتیم خرید کردیم خوب راستشو بخاین کوک مثل دیوونه ها هرچی میومد دستش میخرید منم یه لباس خوجمل خریدم کوک میخاست خودش حساب کنه بهش گفتم پولاتو برا خودت نگه دار یه وقت کم نیاری .😂
دیگه داشت هوا تاریک میشد که به کوک گفتم برگردیم .منو رسوند و خیلی هم خوش گذشت خیلی دوست خوبیه .
باهم خدافظی کردیم اما خیلی اسرار داشت پیشم بمونه ولی میدونست که برای مهمونی نباید دیر کنه .
رفتم میکاپ کردم اونم استایل دخترونش بعدم لباسایی که خریدمو پوشیدم .«گایز عسکشو میزارم😆عکس»
خوب قرار بود کارمندای بابام به مهمونی ما بیان چون بابام شرکت داشت و به غیر از کارمنداش دوست صمیمیشم دعوت بود .
خوب مهمونا قرار بود ساعت ۸برسن و الان ساعت ۷هست.خوب پس من رفتم که با دوستم تصویری حرف بزنم ،با هم گرم صحبت بودیم که زنگ هشدار رو زد رفتم پایین و کنار مادر و پدرم خیلی خوجمل ایستادم.
که اول کارمندای بابام میومدن تعضیم میکردن ما هم احترام میزاشتیم بعد خانواده دوست بابام رسیدن .خوب من خیلی قیافم 😯اینطور شد کوکی هم همینطور اما یه خنده شیطانی هم زد .دارم سکته میکنم این دیگه چه شانسیه دیگه سرما خوردگیمم خوب شده بود این بار شانس با من نبود.هق🥺 .
بابایی:دخترم چرا قیافتو این شکلی کردی خودتو جم کن خوشگل بابا.
ات :بابا اینا کین اینا خانواده جئون هستن مگه نگفته بودم .
ات:نه نگفته بودید.
رسیدن پیش ما و بعد برا هم تعظیم کردیم.
تا پارت بعد بای بای.😁💜💜💜
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
بعضیا اعتماد به سقفشون خیلی زیاده .«این جمله جزو داستان نیست»،😅خوب بریم سر اصل مطلب .
از دید ات : همینطور که داشتیم تو فروشگاه راه میرفتیم احساس کردم کیفم رو شونم نیست
ات:کوکی کیفمو از ماشین برداشتم.کوکی:اهم ،یه لحضه پس اینی که خورد به شونت کیفتو زده.
ات:عا حالا چیکار کنم تمام مدارک کنکورم توش بود 😨.
کوکی:آخه دیوانه زنجیره ای مدارک کنکورو میزارند تو کیف .
ات:راستی دم فروشگاه ها مردمو میگردند پس یعنی اون نتونسته بره بیرون بیا بریم . رفتیم و دیدیم نگهبانا یکیو گرفتن . رفتم جلو دیدم کیفم دستشه سرمو به نشونه متاسفم تکون دادمو و گفتم خجالت بکش کیفمو گرفتم .
نگهبان:خانوم ما باید از کجا بدونیم این کیف مال شماست .
گوشیمو از تو کیف در آوردمو رمزشو زدم یکی از کارتامم برداشتمو مقداری پول کشیدم بعد دیگه سرشونو انداختن پایین.😂
کوکم خندش گرفت.رفتیم خرید کردیم خوب راستشو بخاین کوک مثل دیوونه ها هرچی میومد دستش میخرید منم یه لباس خوجمل خریدم کوک میخاست خودش حساب کنه بهش گفتم پولاتو برا خودت نگه دار یه وقت کم نیاری .😂
دیگه داشت هوا تاریک میشد که به کوک گفتم برگردیم .منو رسوند و خیلی هم خوش گذشت خیلی دوست خوبیه .
باهم خدافظی کردیم اما خیلی اسرار داشت پیشم بمونه ولی میدونست که برای مهمونی نباید دیر کنه .
رفتم میکاپ کردم اونم استایل دخترونش بعدم لباسایی که خریدمو پوشیدم .«گایز عسکشو میزارم😆عکس»
خوب قرار بود کارمندای بابام به مهمونی ما بیان چون بابام شرکت داشت و به غیر از کارمنداش دوست صمیمیشم دعوت بود .
خوب مهمونا قرار بود ساعت ۸برسن و الان ساعت ۷هست.خوب پس من رفتم که با دوستم تصویری حرف بزنم ،با هم گرم صحبت بودیم که زنگ هشدار رو زد رفتم پایین و کنار مادر و پدرم خیلی خوجمل ایستادم.
که اول کارمندای بابام میومدن تعضیم میکردن ما هم احترام میزاشتیم بعد خانواده دوست بابام رسیدن .خوب من خیلی قیافم 😯اینطور شد کوکی هم همینطور اما یه خنده شیطانی هم زد .دارم سکته میکنم این دیگه چه شانسیه دیگه سرما خوردگیمم خوب شده بود این بار شانس با من نبود.هق🥺 .
بابایی:دخترم چرا قیافتو این شکلی کردی خودتو جم کن خوشگل بابا.
ات :بابا اینا کین اینا خانواده جئون هستن مگه نگفته بودم .
ات:نه نگفته بودید.
رسیدن پیش ما و بعد برا هم تعظیم کردیم.
تا پارت بعد بای بای.😁💜💜💜
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۱۵.۶k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.