خیانت اقای جئون پارت ۹
خیانت اقای جئون پارت ۹
**************
(چند هفته بعد)
ا.ت ویو:
توی این چند هفته جونگکوک خیلی سعی میکرد نزدیکم بشه ولی من نمیخاستم ببینمش....خیلی حالم گرفته بود نارا میخواست با دوستاش بره بار منم قرار شد باهاش برم....چون شیکمم بزرگ شده بود هر لباسی نمیتونستم بپوشم....نارا برام یه لباس مخصوص بارداری سفارش داده بود اونو پوشیدم
(داخل بار)
من و نارا با دوستاش روی یه میزی نشسته بودیم من چون حامله بودم نمیتونستم نوشیدنی بخورم ولی اونا خوب مست کردن....چشمم به یکی خورد....ای خدا...خودش بود جونگکوک بود سعی کردم بهش خیره نشم که متوجه حظور من بشه...یه دلدردی خفیفی احساس کردم سریع رفتم طرف دستشویی
ا.ت ویو:
خودمو خوب چک کردم دیدم خبری نیست...خیالم راحت شد...میخواستم برم که یهو یکی جلوم ظاهر شد...دیدم خوده جونگکوک بود...از یهویی اومدنش ترسیدم
ا.ت: وای تو همه جا باید باشیی
یهو من کشید تو بغلش
جونگکوک: من اشتباه کردم خواهش میکنم برگرد....بدون تو زندگیم جهنمه
ا.ت: یادته گفتم یه روزی میاد که میوفتی به پام و اصرارم میکنی....دیگه راه برگشتی نیست اقای جئون
با این حرفم نگاهش عوض شد
جونگکوک: باشه پس خودت خواستی
یهو چسبوندم به دیوار وحشیانه لبامو میبوسید....هیچ راه فراری نداشتم...نمیتونستم جلوی ریختن اشکامو بگیرم....ازم جدا شد باز بغلم کرد
جونگکوک: هنوزم طعمشون همونقدر شیرینه
ا.ت: ولم کن عوضیی
هرچقدر وول میخورم اون زورش از من بیشتر بود پس فقط یه راه داشتم....با زانو محکم زدم توی دیکش!
ازم جدا شد از درد به خودش میپیچید....بهترین موقع برای فرار کردن بود....دستمو گذاشتم زیر دلمو شروع کردم به دوییدن
جونگکوک: هرچقد میخوای فرار کن اول و اخرش تو ماله منی!
(یک ماه بعد)
نارا: هوفففف....مطمئنی آدم شده
جیمین: باور کن منم نگرانش بودم ولی الان دیگه ازش مطمئنم
نارا: ولی...من بیشتر نگران ا.تم
جیمین: بهت قول میدم دیگه اتفاق بدی نمیوفته...فقط بهم گوش بده و برو تو کارش
نارا: اینو بدون که من بهت بابت این کار اعتماد کردماا
جیمین: عاشقتم کوچولو
نارا: منم....اوه اوه ا.ت اومد
ا.ت ویو:
امروز قرار بود بریم واسه تعیین جنسیت بچم....خیلی استرس داشتم ولی از طرفی هم خوشحال بودم....اماده شدم و رفتم پایین دیدم جیمین و نارا دارن پچ پچ میکنن تا منو دیدن ساکت شدن
نارا: عا ا.ت اومدی
ا.ت: اوهوم...بریم؟
نارا: هاا...ا..اره چیزه بریم
ا.ت: چیزی شده؟
نارا: نه چیزی نشده....اصن چرا اینقد داری حرف میزنی بریم دیگه
ا.ت: وااا...باشه بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت بیمارستان
(چند مین بعد)
منشی: کیم ا.ت!
ا.ت: من هستم
منشی: نوبت شماعه بفرمایید
ا.ت: بله چشم....بیا نارا
رفتیم داخل....دکتر گفت روی تخت دراز بکشم....ژل مخصصوص و گذاشت
**************
(چند هفته بعد)
ا.ت ویو:
توی این چند هفته جونگکوک خیلی سعی میکرد نزدیکم بشه ولی من نمیخاستم ببینمش....خیلی حالم گرفته بود نارا میخواست با دوستاش بره بار منم قرار شد باهاش برم....چون شیکمم بزرگ شده بود هر لباسی نمیتونستم بپوشم....نارا برام یه لباس مخصوص بارداری سفارش داده بود اونو پوشیدم
(داخل بار)
من و نارا با دوستاش روی یه میزی نشسته بودیم من چون حامله بودم نمیتونستم نوشیدنی بخورم ولی اونا خوب مست کردن....چشمم به یکی خورد....ای خدا...خودش بود جونگکوک بود سعی کردم بهش خیره نشم که متوجه حظور من بشه...یه دلدردی خفیفی احساس کردم سریع رفتم طرف دستشویی
ا.ت ویو:
خودمو خوب چک کردم دیدم خبری نیست...خیالم راحت شد...میخواستم برم که یهو یکی جلوم ظاهر شد...دیدم خوده جونگکوک بود...از یهویی اومدنش ترسیدم
ا.ت: وای تو همه جا باید باشیی
یهو من کشید تو بغلش
جونگکوک: من اشتباه کردم خواهش میکنم برگرد....بدون تو زندگیم جهنمه
ا.ت: یادته گفتم یه روزی میاد که میوفتی به پام و اصرارم میکنی....دیگه راه برگشتی نیست اقای جئون
با این حرفم نگاهش عوض شد
جونگکوک: باشه پس خودت خواستی
یهو چسبوندم به دیوار وحشیانه لبامو میبوسید....هیچ راه فراری نداشتم...نمیتونستم جلوی ریختن اشکامو بگیرم....ازم جدا شد باز بغلم کرد
جونگکوک: هنوزم طعمشون همونقدر شیرینه
ا.ت: ولم کن عوضیی
هرچقدر وول میخورم اون زورش از من بیشتر بود پس فقط یه راه داشتم....با زانو محکم زدم توی دیکش!
ازم جدا شد از درد به خودش میپیچید....بهترین موقع برای فرار کردن بود....دستمو گذاشتم زیر دلمو شروع کردم به دوییدن
جونگکوک: هرچقد میخوای فرار کن اول و اخرش تو ماله منی!
(یک ماه بعد)
نارا: هوفففف....مطمئنی آدم شده
جیمین: باور کن منم نگرانش بودم ولی الان دیگه ازش مطمئنم
نارا: ولی...من بیشتر نگران ا.تم
جیمین: بهت قول میدم دیگه اتفاق بدی نمیوفته...فقط بهم گوش بده و برو تو کارش
نارا: اینو بدون که من بهت بابت این کار اعتماد کردماا
جیمین: عاشقتم کوچولو
نارا: منم....اوه اوه ا.ت اومد
ا.ت ویو:
امروز قرار بود بریم واسه تعیین جنسیت بچم....خیلی استرس داشتم ولی از طرفی هم خوشحال بودم....اماده شدم و رفتم پایین دیدم جیمین و نارا دارن پچ پچ میکنن تا منو دیدن ساکت شدن
نارا: عا ا.ت اومدی
ا.ت: اوهوم...بریم؟
نارا: هاا...ا..اره چیزه بریم
ا.ت: چیزی شده؟
نارا: نه چیزی نشده....اصن چرا اینقد داری حرف میزنی بریم دیگه
ا.ت: وااا...باشه بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت بیمارستان
(چند مین بعد)
منشی: کیم ا.ت!
ا.ت: من هستم
منشی: نوبت شماعه بفرمایید
ا.ت: بله چشم....بیا نارا
رفتیم داخل....دکتر گفت روی تخت دراز بکشم....ژل مخصصوص و گذاشت
۹.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.