آوای بال های سفید: داستان آتوسوشی و کنجی 2
به طرز شگفتانگیزی، یکی از گرگها سرش را کج کرد و با صدایی عمیق و آرام پاسخ داد: "درود بر شما، فرزندان انسان. من دوایت هستم و این برادرم بروتوس است."
کنجی که حالا کمی جرأت پیدا کرده بود، با تعجب پرسید: "شما... شما حرف میزنید؟ و... و بال دارید؟"
بروتوس، که کمی کوچکتر از دوایت به نظر میرسید، خندهی نرمی کرد و گفت: "بله، ما از نژاد گرگهای بالدار سخنگو هستیم. از سرزمینی دور آمدهایم، جایی که جادو هنوز زنده است."
آتوسوشی که حالا هیجانش بر ترسش غلبه کرده بود، با اشتیاق گفت: "وای، این خیلی باورنکردنیه! من آتوسوشی هستم و این برادرم کنجیه. ما همیشه رویای دیدن موجودات جادویی رو داشتیم!"
دوایت با لحنی جدی گفت: "خوشحالم که شما را ملاقات کردیم. اما باید بدانید که حضور ما در این جنگل، رازی است که باید پنهان بماند."
کنجی که حالا کنجکاویاش برانگیخته شده بود، پرسید: "اما چرا اینجا اومدید؟ چرا باید مخفی بمونید؟"
بروتوس نگاه معناداری با دوایت رد و بدل کرد و سپس رو به پسرها گفت: "ما در ماموریتی حیاتی هستیم. سرزمین ما در خطر است و ما به دنبال راهی برای نجات آن میگردیم. اما نیروهای تاریکی هم در تعقیب ما هستند."
چشمان آتوسوشی از هیجان میدرخشید: "وای! پس شما قهرمانهایی در یک ماجراجویی بزرگ هستید! ما میتونیم کمکتون کنیم؟"
دوایت با تأملی کوتاه پاسخ داد: "شاید. اما اول باید یکدیگر را بهتر بشناسیم. آیا مایلید با ما به پناهگاهمان بیایید؟ آنجا میتوانیم در امنیت بیشتری صحبت کنیم."
آتوسوشی و کنجی نگاهی به هم انداختند. ترس و تردید در چشمانشان موج میزد، اما حس ماجراجویی و کنجکاوی قویتر بود. کنجی، پس از لحظهای تأمل، سری تکان داد و گفت: "باشه، میایم. اما قول بدید که ما رو نمیخورید!"
خندهی گرم و دوستانهی گرگها، فضای مهآلود جنگل را پر کرد. این لحظه، آغاز دوستی عجیب و شگفتانگیز بین دو پسر 12 ساله و دو گرگ بالدار سخنگو بود. همانطور که به سمت پناهگاه مرموز گرگها حرکت میکردند، آتوسوشی و کنجی نمیدانستند که این ملاقات، سرآغاز ماجراجویی حماسی است که نه تنها زندگی آنها، بلکه سرنوشت دو دنیا را تغییر خواهد داد.
کنجی که حالا کمی جرأت پیدا کرده بود، با تعجب پرسید: "شما... شما حرف میزنید؟ و... و بال دارید؟"
بروتوس، که کمی کوچکتر از دوایت به نظر میرسید، خندهی نرمی کرد و گفت: "بله، ما از نژاد گرگهای بالدار سخنگو هستیم. از سرزمینی دور آمدهایم، جایی که جادو هنوز زنده است."
آتوسوشی که حالا هیجانش بر ترسش غلبه کرده بود، با اشتیاق گفت: "وای، این خیلی باورنکردنیه! من آتوسوشی هستم و این برادرم کنجیه. ما همیشه رویای دیدن موجودات جادویی رو داشتیم!"
دوایت با لحنی جدی گفت: "خوشحالم که شما را ملاقات کردیم. اما باید بدانید که حضور ما در این جنگل، رازی است که باید پنهان بماند."
کنجی که حالا کنجکاویاش برانگیخته شده بود، پرسید: "اما چرا اینجا اومدید؟ چرا باید مخفی بمونید؟"
بروتوس نگاه معناداری با دوایت رد و بدل کرد و سپس رو به پسرها گفت: "ما در ماموریتی حیاتی هستیم. سرزمین ما در خطر است و ما به دنبال راهی برای نجات آن میگردیم. اما نیروهای تاریکی هم در تعقیب ما هستند."
چشمان آتوسوشی از هیجان میدرخشید: "وای! پس شما قهرمانهایی در یک ماجراجویی بزرگ هستید! ما میتونیم کمکتون کنیم؟"
دوایت با تأملی کوتاه پاسخ داد: "شاید. اما اول باید یکدیگر را بهتر بشناسیم. آیا مایلید با ما به پناهگاهمان بیایید؟ آنجا میتوانیم در امنیت بیشتری صحبت کنیم."
آتوسوشی و کنجی نگاهی به هم انداختند. ترس و تردید در چشمانشان موج میزد، اما حس ماجراجویی و کنجکاوی قویتر بود. کنجی، پس از لحظهای تأمل، سری تکان داد و گفت: "باشه، میایم. اما قول بدید که ما رو نمیخورید!"
خندهی گرم و دوستانهی گرگها، فضای مهآلود جنگل را پر کرد. این لحظه، آغاز دوستی عجیب و شگفتانگیز بین دو پسر 12 ساله و دو گرگ بالدار سخنگو بود. همانطور که به سمت پناهگاه مرموز گرگها حرکت میکردند، آتوسوشی و کنجی نمیدانستند که این ملاقات، سرآغاز ماجراجویی حماسی است که نه تنها زندگی آنها، بلکه سرنوشت دو دنیا را تغییر خواهد داد.
۵۳۶
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.