part:25
_اون دختر منو یاد کسی میندازه
با تعجب نگاهمو بهش دادمو گفتم
_یاد کی میندازتت
نگام کردو گف
_یاد تو میندازتم
هانا: چه شباهتی بین من و اونه
با کنجکاویه تمام اینو پرسیدم چون خودم تاحالا به همچین نتیجه ای نرسیده بودم
کوک: جفتتون گم شدین
با چشمای گشاد شده زل زدم بهش هر روز بیشتر بهم میفهموند که راجبش اشتباه میکردم و این پسر مرموز تر از چیزی بود که فکرشو میکردم
هانا: ینی چی گم شدیم
تصاویری توی ذهنم پخش میشد. توی جنگلی میدوییدم و با گریه اسم کسی روصدا میزدم بوی دود هنه جارو گرفته بود و تنها چیزی که حس میکردم تنها شدن بود.
ماهیچه هام منقبض شد و مفصل هام شروع کرد به لرزیدن انگار تمام دودی که توی تصورم بود وارد ریه هام شده بود
از نقاشی فاصله گرفتم و بهش پشت کردم
نفس کشیدن برام سخت بود دستمو رو سینم گذاشتم و نفس نفس میزدم
هانا: بیا برگردیم
سعی کردم اروم شم تا وقتی تنها شدم بهتر توی احساساتم دفن شم
کوک اصن متوجه من نشده بود وقتی بهش گفتم بهم نگاه کردو گف
_میدونی کی این نقاشیو کشیده
خودمو جمع و جور کردمو رفتم کنارش وایسادم ی نگاه به نقاشی کردم و گفتم
_این نقاشی رو من کشیدم
با تعجب نگام کردو گف
_تووو
هانا: ارع بم نمیخوره نقاشیم انقد خوب باشه
کوک: ها نه فقط چون هیچوقت راجب نقاشش چیزی نگفته بودن فک نمیکردم وارث مارس کشیده باشتش
هانا: هیجان دوس داری
با ذوق اینو پرسیدم چون با شناختی که تو این مدت ازش داشتم همچین چیزاییو دوس داره
با گیجی نگام کردو گف
_ارع چطور
سمت دیگه اتاق رفتم. از روی میز کار بابام پایه اسم مدریتشو برداشتم و به سمتش برگشتم
نیشخندی زدمو گفتم
_چون ازت خوشم میاد ی چیز استثنایی برات در نظر گرفتم
گیج و سوالی بهم خیره شده بود سمت دکمه اظطراری که زیر تابلو بود رفتم و به وسیله همون پایه تو دستم شکوندم
با حیرت درحالی کع حرکات ناگهانیم براش عجیب بود داد زد
_داری چیکار میکنی احمق
شیشه که شکسته بود به دکمه قرمز دسترسی پیدا کرده بودم
دکمه رو فشردم و صدای اژیر ساختمون رو برداشت
دیوونه وار خندیدم و به طرفش رفتم
_تا ده دقیقه دیگه پلیس میرسه و تو بعنوان غریبه ای که ظاهر دزدارو داری توی ساختمونی
دستامو رو شونش گذاشتم و تکونش دادمو و گفتم
_اینم هیجان
کوک: مگه دیوونه ای این چه کاریه الان پلیس میاد(داد)
مث دیوونه ها زدم زیر خنده و بهش گفتم
_هیجانه. اگر میخوای تا قبل اومدن پلیس قسر در بریم زودباش بریم
دستمو سمتش گرفتم و خنده ای سر دادو گف
_خیلی روانیی
دستمو گرف دنبال خودم کشوندمش سمت پله های اظطراری رفتیم پایین
چند دقیقه کوتاه درحالی که نفس نفس میزدیم پله هارو به اتمام رسوندیم
بدون اینکه دستشو ول کنم گوشیمو از جیبم دراووردم و شماره شخص مورد نظرمو گرفتم
هانا: چقد دیگه زمان داریم؟
؟:.......
هانا: کدوم خروجی
؟:.......
هانا: باشه. بازش کن الان بش نزدیکیم
درهمون لحظه صدای اژیر پلیس از سمت چپمون که ورودی اصلی بود بلند شد.
معلوم بود دارن وارد ساختمون میشن دست کوکو گرفتم و
با تعجب نگاهمو بهش دادمو گفتم
_یاد کی میندازتت
نگام کردو گف
_یاد تو میندازتم
هانا: چه شباهتی بین من و اونه
با کنجکاویه تمام اینو پرسیدم چون خودم تاحالا به همچین نتیجه ای نرسیده بودم
کوک: جفتتون گم شدین
با چشمای گشاد شده زل زدم بهش هر روز بیشتر بهم میفهموند که راجبش اشتباه میکردم و این پسر مرموز تر از چیزی بود که فکرشو میکردم
هانا: ینی چی گم شدیم
تصاویری توی ذهنم پخش میشد. توی جنگلی میدوییدم و با گریه اسم کسی روصدا میزدم بوی دود هنه جارو گرفته بود و تنها چیزی که حس میکردم تنها شدن بود.
ماهیچه هام منقبض شد و مفصل هام شروع کرد به لرزیدن انگار تمام دودی که توی تصورم بود وارد ریه هام شده بود
از نقاشی فاصله گرفتم و بهش پشت کردم
نفس کشیدن برام سخت بود دستمو رو سینم گذاشتم و نفس نفس میزدم
هانا: بیا برگردیم
سعی کردم اروم شم تا وقتی تنها شدم بهتر توی احساساتم دفن شم
کوک اصن متوجه من نشده بود وقتی بهش گفتم بهم نگاه کردو گف
_میدونی کی این نقاشیو کشیده
خودمو جمع و جور کردمو رفتم کنارش وایسادم ی نگاه به نقاشی کردم و گفتم
_این نقاشی رو من کشیدم
با تعجب نگام کردو گف
_تووو
هانا: ارع بم نمیخوره نقاشیم انقد خوب باشه
کوک: ها نه فقط چون هیچوقت راجب نقاشش چیزی نگفته بودن فک نمیکردم وارث مارس کشیده باشتش
هانا: هیجان دوس داری
با ذوق اینو پرسیدم چون با شناختی که تو این مدت ازش داشتم همچین چیزاییو دوس داره
با گیجی نگام کردو گف
_ارع چطور
سمت دیگه اتاق رفتم. از روی میز کار بابام پایه اسم مدریتشو برداشتم و به سمتش برگشتم
نیشخندی زدمو گفتم
_چون ازت خوشم میاد ی چیز استثنایی برات در نظر گرفتم
گیج و سوالی بهم خیره شده بود سمت دکمه اظطراری که زیر تابلو بود رفتم و به وسیله همون پایه تو دستم شکوندم
با حیرت درحالی کع حرکات ناگهانیم براش عجیب بود داد زد
_داری چیکار میکنی احمق
شیشه که شکسته بود به دکمه قرمز دسترسی پیدا کرده بودم
دکمه رو فشردم و صدای اژیر ساختمون رو برداشت
دیوونه وار خندیدم و به طرفش رفتم
_تا ده دقیقه دیگه پلیس میرسه و تو بعنوان غریبه ای که ظاهر دزدارو داری توی ساختمونی
دستامو رو شونش گذاشتم و تکونش دادمو و گفتم
_اینم هیجان
کوک: مگه دیوونه ای این چه کاریه الان پلیس میاد(داد)
مث دیوونه ها زدم زیر خنده و بهش گفتم
_هیجانه. اگر میخوای تا قبل اومدن پلیس قسر در بریم زودباش بریم
دستمو سمتش گرفتم و خنده ای سر دادو گف
_خیلی روانیی
دستمو گرف دنبال خودم کشوندمش سمت پله های اظطراری رفتیم پایین
چند دقیقه کوتاه درحالی که نفس نفس میزدیم پله هارو به اتمام رسوندیم
بدون اینکه دستشو ول کنم گوشیمو از جیبم دراووردم و شماره شخص مورد نظرمو گرفتم
هانا: چقد دیگه زمان داریم؟
؟:.......
هانا: کدوم خروجی
؟:.......
هانا: باشه. بازش کن الان بش نزدیکیم
درهمون لحظه صدای اژیر پلیس از سمت چپمون که ورودی اصلی بود بلند شد.
معلوم بود دارن وارد ساختمون میشن دست کوکو گرفتم و
۷.۹k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.