صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت31
°از زبان دازای]•
با عجله داخل رفتم که دیدم با چندتا کیسه ـو با ذوق داره سمت ـه در خروجی ـه فروشگاه میکرد.
دستامو مشت کردم ـو با حرص بهش زل زد.
ابروهام تیک برداشته بودن ـو بدجوری عصبی بودم.
وقتی بهم نزدیک تر شد با لبخند سمتم دویید ـو گفت: سلام دازای تو اینجا چیکار میکنی؟... چرا قیافت اینجوری؟
نفسمو با حرص بیرون دادم ـو گفتم: تو نمیتونستی جواب تماسای مادرتو بدی؟
سوالی بهم نگاه کرد ـو گفت: منظورت چیه؟
یه پس ـه کله ی محکمی بهش زدم که باعث شد ناله ای بکنه، گفتم: خرس ـه گنده وقتی از خونه میری بیرون قبلش به مامانت خبر بده!!!
سرشو بالا اورد ـو گفت: گوشیم خاموش شده بود بخاطر ـه همین یه نامه نوشتم ـو رو میز گذاشتم تا نگران نشه.
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: پسر!!
اخمی کرد ـو گفت: کجاش خنده داره؟
با خنده گفتم: ندیدی چطوری با نگرانی داشتیم دنبالت میگشتیم، گفتیم رفتی گم ـو گور شدی!
با تعجب گفت: شما نگران ـم شدید؟!
اشک ـه گوشه ی چشممو بخاطر ـه خنده پاک کردم ـو گفتم: حالا بیا بریم خونه مامانت از نگرانی دق کرد.
سری تکون داد ـو با هم از فروشگاه بیرون رفتیم.
یه دونه از کیسه های خرید ـشو از دستش گرفتم ـو گفتم: حالا چه چیزایی گرفتی؟
با لبخند گفت: فیگور، مانگا، وسایلای مورد نیاز خونه ـو کلی وسایلای دیگه!
با کلافگی گفتم: این چرت ـو پرتا چیه مگه بچه ای؟
با اخم روشو اونور کرد ـو گفت: خفه شو!
بعداز چند دقیقه به خونه ـش نزدیک شدیم که ماریا سان ـو دیدیم.
وقتی چشمش بهمون افتاد با دستای مشت شده سمتمون اومد که جک گفت: سلام ماماـ...!
با سیلی ـه محکمی که به جک زد حرف توی گلوش خشک شد ـو کمی به عقب پرت شد.
با تعجب به ماریا سان نگاه کردم ـو گفتم: ما.. ماریا سان...
با عصبانیت داد زد: تا الان کودوم گوری بودی هااا؟؟؟!
سرشو پایین انداخته بود ـو موهاش دیدمو از صورتش گرفته بودن.
ماریا سان دوباره داد زد: با توعم!!
همونطور که سرش پایین بود با صدای خیلی ارومی گفت: متاسفم!
ماریا سان با عصبانیت از دست ـه جک گرفت ـو اونو سمت ـه خونه ـش کشوند.
برای لخظه لب باز کردم ـو خواستم حرفی بزنم ولی دوباره بستمشون.
لعنت به من که نتونستم کاری کنم ـو اینجوری خار ـو تحقیر ـش کردم.
سرمو پایین انداختم که چشمم به کیسه ی خرید ـه جک افتاد.
خواستم صداش بزنم ولی بهتر بود بزارم یکم حالشون بهتر بشه بعد بهش بدم پس خفه شدم ـو سمت ـه خونه راه افتادم.
وقتی رسیدم، داخل رفتم ـو کیسه ی خریدشو رو اپن ـه اشپزخونه گذاشتم ـو سمت ـه اتاق رفتم ـو بعداز اینکه لباسامو عوض کردم دوباره از پله ها پایین رفتم ـو سمت ـه اشپزخونه رفتم.
از یخچال بطری ـه اب ـو برداشتم ـو سر کشیدم.
از گوشه ی چشم به کیسه های خرید ـه جک نگاه کردم ـو کمی کنجکاو شدم.
بطری ـه اب ـو تو یخچال گذاشتم ـو بستمش.
سمت ـه اپن رفتم ـو به داخل ـه کیسه نگاه کردم.
یه دست لباس بود!(اون فروشگاه زیادی بزرگ بوده ـو تو هر طبقه ـش یه اجناس وجود داره)
دستمو داخل ـه کیسه بردم ـو لباس ـو بیرون اوردم ـو بهش نگاه کردم، با ذوق به لباس نگاه کردم.
یه شوار ـو یه تیشرت یقه دار ـه لی! از اون جنس لباسایی که خوشم میاد.
چشمم به یه کاغذ ته پلاستیک افتاد.
برشداشتم ـو جمله ای که نوشته شده بود رو خوندم:
"•برای دازای♡•‿•"
چی؟!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت31
°از زبان دازای]•
با عجله داخل رفتم که دیدم با چندتا کیسه ـو با ذوق داره سمت ـه در خروجی ـه فروشگاه میکرد.
دستامو مشت کردم ـو با حرص بهش زل زد.
ابروهام تیک برداشته بودن ـو بدجوری عصبی بودم.
وقتی بهم نزدیک تر شد با لبخند سمتم دویید ـو گفت: سلام دازای تو اینجا چیکار میکنی؟... چرا قیافت اینجوری؟
نفسمو با حرص بیرون دادم ـو گفتم: تو نمیتونستی جواب تماسای مادرتو بدی؟
سوالی بهم نگاه کرد ـو گفت: منظورت چیه؟
یه پس ـه کله ی محکمی بهش زدم که باعث شد ناله ای بکنه، گفتم: خرس ـه گنده وقتی از خونه میری بیرون قبلش به مامانت خبر بده!!!
سرشو بالا اورد ـو گفت: گوشیم خاموش شده بود بخاطر ـه همین یه نامه نوشتم ـو رو میز گذاشتم تا نگران نشه.
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: پسر!!
اخمی کرد ـو گفت: کجاش خنده داره؟
با خنده گفتم: ندیدی چطوری با نگرانی داشتیم دنبالت میگشتیم، گفتیم رفتی گم ـو گور شدی!
با تعجب گفت: شما نگران ـم شدید؟!
اشک ـه گوشه ی چشممو بخاطر ـه خنده پاک کردم ـو گفتم: حالا بیا بریم خونه مامانت از نگرانی دق کرد.
سری تکون داد ـو با هم از فروشگاه بیرون رفتیم.
یه دونه از کیسه های خرید ـشو از دستش گرفتم ـو گفتم: حالا چه چیزایی گرفتی؟
با لبخند گفت: فیگور، مانگا، وسایلای مورد نیاز خونه ـو کلی وسایلای دیگه!
با کلافگی گفتم: این چرت ـو پرتا چیه مگه بچه ای؟
با اخم روشو اونور کرد ـو گفت: خفه شو!
بعداز چند دقیقه به خونه ـش نزدیک شدیم که ماریا سان ـو دیدیم.
وقتی چشمش بهمون افتاد با دستای مشت شده سمتمون اومد که جک گفت: سلام ماماـ...!
با سیلی ـه محکمی که به جک زد حرف توی گلوش خشک شد ـو کمی به عقب پرت شد.
با تعجب به ماریا سان نگاه کردم ـو گفتم: ما.. ماریا سان...
با عصبانیت داد زد: تا الان کودوم گوری بودی هااا؟؟؟!
سرشو پایین انداخته بود ـو موهاش دیدمو از صورتش گرفته بودن.
ماریا سان دوباره داد زد: با توعم!!
همونطور که سرش پایین بود با صدای خیلی ارومی گفت: متاسفم!
ماریا سان با عصبانیت از دست ـه جک گرفت ـو اونو سمت ـه خونه ـش کشوند.
برای لخظه لب باز کردم ـو خواستم حرفی بزنم ولی دوباره بستمشون.
لعنت به من که نتونستم کاری کنم ـو اینجوری خار ـو تحقیر ـش کردم.
سرمو پایین انداختم که چشمم به کیسه ی خرید ـه جک افتاد.
خواستم صداش بزنم ولی بهتر بود بزارم یکم حالشون بهتر بشه بعد بهش بدم پس خفه شدم ـو سمت ـه خونه راه افتادم.
وقتی رسیدم، داخل رفتم ـو کیسه ی خریدشو رو اپن ـه اشپزخونه گذاشتم ـو سمت ـه اتاق رفتم ـو بعداز اینکه لباسامو عوض کردم دوباره از پله ها پایین رفتم ـو سمت ـه اشپزخونه رفتم.
از یخچال بطری ـه اب ـو برداشتم ـو سر کشیدم.
از گوشه ی چشم به کیسه های خرید ـه جک نگاه کردم ـو کمی کنجکاو شدم.
بطری ـه اب ـو تو یخچال گذاشتم ـو بستمش.
سمت ـه اپن رفتم ـو به داخل ـه کیسه نگاه کردم.
یه دست لباس بود!(اون فروشگاه زیادی بزرگ بوده ـو تو هر طبقه ـش یه اجناس وجود داره)
دستمو داخل ـه کیسه بردم ـو لباس ـو بیرون اوردم ـو بهش نگاه کردم، با ذوق به لباس نگاه کردم.
یه شوار ـو یه تیشرت یقه دار ـه لی! از اون جنس لباسایی که خوشم میاد.
چشمم به یه کاغذ ته پلاستیک افتاد.
برشداشتم ـو جمله ای که نوشته شده بود رو خوندم:
"•برای دازای♡•‿•"
چی؟!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۰.۴k
۰۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.