چشمان اربابم
فیک جونگکوک
پارت:22
ساعت ۲بود
ولی ات هنوز هم منتظرش بود
وقتی در باز شد
به سمت در هجوم برد
-حالتون خوبه؟
+اره خوبم چرا اینقدر نگران ب نظر میرسی
نفس راحتی کشیدم که جئون گفت:
+وایسا ببینم تو نگران من بودی
سری سرم رو اوردم بالا و به چشماش نگاه کردم
-چی؟نه اینطور نیست
+چرا تو دلتنگم شده بودی و نگران بودی چرا دیر اومدم
ات رو بغل کرد و سمت اتاقش برد روی تخت گذاشتش
و گفت:
+خیلی منتظر بودی؟
خواستم بلند شم که دوباره هولش داد و گفت:
+نچ تو همینجا میمونی
پیراهنش رو درر اورد
سریع چشمام رو گرفتم و گفتم:
-بهتره من برم بیرون
روی تخت نشست و دستم رو کشید سمت خودش
من رو روی تخت انداخت و خودش هم کنارم دراز کشید
دستش رو دورم حلقه کرد و بهم نگاه کرد
+هنوز قهری؟
-قهر؟ مگه بچم؟
+ولی قیافه گرفتنت اینو نمیگفت
نگاهم رو ازش گرفتم ولی با حرفی که زد همه چیز از سرم پرید
+میخام فردا باهات به ی قرار برن
-با..من؟
+اره باهام میای؟
یعنی فردا اخرین باری بود که میدیدمش؟
باید این کار رو میکردم؟
راهی نبود درسته
-اره میام
+خوبه
-جونگکوک
وقتی اسمش رو صدا زدم چشماش درشت تر شد و بهم نگاه کرد و ی لبخند قشنگ زد
-چرا میخندی؟
+اسممو صدا زدی
چشمام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم
+باشه حالا بهم بگو چی میخاستی بگی
-اگ یک روز ترکت کنم چیکار میکنی؟
+تو این کار رو نمیکمی
-اوهوم من این کارو نمیکنم
+حالا بیا بخوابیم
-جونگکوک
+بله
-دوستت دارم
جوابم رو نداد فقط لبخندی زد
چشمام رو بستم و به خواب رفتم
ویو فردا صیح:
هردوتاشون بیدار شدن و صبحونه خوردن و اماده شدن تا به اولین قرارشون برن
جونگکوک به سمت اتاق ات رفت و در زد
+میتونم بیام تو؟
-اره
وقتی در رو باز کرد و ات رو دید دهنش باز شده بود
+چقدر...چقدر
-بد شدم؟ نکنه زیاده روی کردم؟ وایسا الان پاکش میکنم!
+نه... خیلی خوشگل شدی
-اوه واقعا
+اره بیا تا بریم
دستش رو به سمت ات دراز کرد و ات هم دستش رو گرفت
باهم از خونه بیرون رفتن و سوار ماشین شدن
....
ده دقیقه از رسیدن گذشته بود
داشتن باهم قدم میزدن که
جونگکوک برگشت و گفت:...ادامه دارد
پارت:22
ساعت ۲بود
ولی ات هنوز هم منتظرش بود
وقتی در باز شد
به سمت در هجوم برد
-حالتون خوبه؟
+اره خوبم چرا اینقدر نگران ب نظر میرسی
نفس راحتی کشیدم که جئون گفت:
+وایسا ببینم تو نگران من بودی
سری سرم رو اوردم بالا و به چشماش نگاه کردم
-چی؟نه اینطور نیست
+چرا تو دلتنگم شده بودی و نگران بودی چرا دیر اومدم
ات رو بغل کرد و سمت اتاقش برد روی تخت گذاشتش
و گفت:
+خیلی منتظر بودی؟
خواستم بلند شم که دوباره هولش داد و گفت:
+نچ تو همینجا میمونی
پیراهنش رو درر اورد
سریع چشمام رو گرفتم و گفتم:
-بهتره من برم بیرون
روی تخت نشست و دستم رو کشید سمت خودش
من رو روی تخت انداخت و خودش هم کنارم دراز کشید
دستش رو دورم حلقه کرد و بهم نگاه کرد
+هنوز قهری؟
-قهر؟ مگه بچم؟
+ولی قیافه گرفتنت اینو نمیگفت
نگاهم رو ازش گرفتم ولی با حرفی که زد همه چیز از سرم پرید
+میخام فردا باهات به ی قرار برن
-با..من؟
+اره باهام میای؟
یعنی فردا اخرین باری بود که میدیدمش؟
باید این کار رو میکردم؟
راهی نبود درسته
-اره میام
+خوبه
-جونگکوک
وقتی اسمش رو صدا زدم چشماش درشت تر شد و بهم نگاه کرد و ی لبخند قشنگ زد
-چرا میخندی؟
+اسممو صدا زدی
چشمام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم
+باشه حالا بهم بگو چی میخاستی بگی
-اگ یک روز ترکت کنم چیکار میکنی؟
+تو این کار رو نمیکمی
-اوهوم من این کارو نمیکنم
+حالا بیا بخوابیم
-جونگکوک
+بله
-دوستت دارم
جوابم رو نداد فقط لبخندی زد
چشمام رو بستم و به خواب رفتم
ویو فردا صیح:
هردوتاشون بیدار شدن و صبحونه خوردن و اماده شدن تا به اولین قرارشون برن
جونگکوک به سمت اتاق ات رفت و در زد
+میتونم بیام تو؟
-اره
وقتی در رو باز کرد و ات رو دید دهنش باز شده بود
+چقدر...چقدر
-بد شدم؟ نکنه زیاده روی کردم؟ وایسا الان پاکش میکنم!
+نه... خیلی خوشگل شدی
-اوه واقعا
+اره بیا تا بریم
دستش رو به سمت ات دراز کرد و ات هم دستش رو گرفت
باهم از خونه بیرون رفتن و سوار ماشین شدن
....
ده دقیقه از رسیدن گذشته بود
داشتن باهم قدم میزدن که
جونگکوک برگشت و گفت:...ادامه دارد
۲۳.۳k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.