name:impugn part:15
از دستشویی بیرون رفت و بدون اینکه کیفش رو برداره سمت در رفت که جیمین دستشو گرفت
جیمین: ا.ت کجا داری میری
بعدش تن صداش رو پایین اورد و پرسید: چیزی شده؟
ا.ت نگاهی به پدر و مادری که بلند شده بودن و با نگرانی بهش خیره شده بودن انگار نه انگار چند دقیقه پیش جیمین ازش بد میگفتن کرد
ا.ت: ولم کن...باید به حرف پدر مادر خودت گوش بدی...من پدر مادری ندارم که بهش گوش بدم...برای همین اینجام
بعدش با سرعت از اونجا رفت. جیمین دستشو توی موهاش برد و با عصبانیت داد زد: تروخدا...اون حامله بود
و بعدش انگشتش رو سمت هردوشون که با تعجب تکون داد: اگه بلایی سرش بیاد منو پسر خودتون حساب نکنید
لیا: ج..جیمین به خدا نمیدونستم...جیمین اون ...از تو حاملست؟
هنری تمام مدت سکوت کرده بود و ترجیح میداد به اشتباه خودش پی ببره
جیمین: مگه مشکلت این نبود؟ اون حاملست از من راحت شدی؟ اگه دو دقیقه صبر میکردین و ارو ممیگرفتین میتونستید بفهمید خداروشکر نوه دارید
هنری: الان کجا میره؟ نباید با اون وضعش بیرون باشه
جیمین: احتمالا میره خونه...منم میرم
جیمین بدون اینکه نگاشون کنه کتش رو برداشت و بدون توجه به نگاه های بقیه سریع از اونجا رفت .
***
ا.ت به خونه رسید و روی زمین نشست.
دل دردش شدید تر شده بود و حالت تهوع بیشتری داشت ولی بدترش اینجا بود که بالا نمیورد
شکمش تیر میکشید و بدنش در ثانیه دما عوض میکرد.
سمت دستشویی راه افتاد و حتی به دری که باز مونده بود توجهی نکرد.
در دستشویی رو باز کرد و سریع سمت توالت رفت و شروع کرد به بالا اوردن کم کم نفسش بند اومد.
دل دردش به خاطر فشاری که بهش وارد شده بود بدتر شده بود.
صدای راه رفتن یه نفر میومد که در توالت باز شد و جیمین سمت ا.ت اومد و شونه اش رو گرفت و کمی بالا کشید
جیمین با ترس گفت: خوبی؟میخوای بریم دکتر؟ هوم؟
ا.ت سری تکون داد و حرفش رو رد کرد.
جیمین از توالت خارج شد و سمت چپ رفتن
و چند ثانیه بعد سریع سمتش اومد. کتش رو در اورده بود و یکی از کلیپسایی که توی میز بود رو اورد .
اروم و به سختی موهای ا.ت و جمع کرد و بالا بستشون
ا.ت پاهاش رو جمع کرد و سرش رو بین پاهاش قایم کرد و اروم گریه کرد.
جییمن با دیدن ا.ت ابروهاش رو تو هم کشید و ا.ت و بغل کرد تا قلبش کمتر اتیش بگیره
ا.ت: ب..ببخشید که...که منو داری
جیمین: ششش...این حرف رو نزن...اگه تورو نداشتم نمیدونستم چیکار کنم...به حرف بابا مامان گوش نکن...من تورو میخام...که برای همیشه پیش خودم باشی
ا.ت: ولی...اونا منو نمیخان
جیمین: برام مهم نیست...کمتر گریه کن کوچولو...جیمینی دوست داره
ا.ت: جیمینا
جیمین: جونم؟
ا.ت اروم از جیمین جدا شد و با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد.
ا.ت: دلم...خیلی درد میکنه
جیمین نگاهی به شکم ا.ت کرد و اروم دستشو گرفت تا بلند شه
***
بیمارستان _ ساعت 12:34
اتاق12
هنوز جرات باز کردن چشاش رو نداشت . صدای دستگاه هنوزم توی گوشش بود. دستای جیمین رو محکم بین دستاش کرفته بود طوری که انگار اگه ولش میکرد فرار میکنه
ا.ت با ترس لب زد: تموم شد؟
جیمین در حالی که سعی میکرد بغض نکنه لب زد: تموم شد...درد نداری؟
ا.ت سرشو تکون داد و سرش و زیر پتو برد
جیمین دستشو روی دست ا.ت گذاشت و با صدای گرمی گفت: اشکالی نداره...خودت رو سرزنش نکن ا.ت...ما بازم می...
ا.ت: جییمن نمیشه...فعلا نمیشه...من بدنم اونقدر قوی نیست که یه بچه رو تحمل کنه...به خاطر همین سقط شد
جیمین: نه به خاطر تو نبود...خواهش میکنم تو برام خیلی مهمی
ا.ت: چرا فقط نمیری دنبال زندگیت؟
جیمین: تو اینو میخوای؟
ا.ت: نه...ولی تو مال من نیستی
جیمین: خیلیا مال هم نبودن ولی تا اخر عمرشون با هم بودن...ما هم یکیشون بشیم
در اتاق باز شد و هنری و بعد پشت سرش لیا اروم وارد اتاق شدن
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#جیمین
جیمین: ا.ت کجا داری میری
بعدش تن صداش رو پایین اورد و پرسید: چیزی شده؟
ا.ت نگاهی به پدر و مادری که بلند شده بودن و با نگرانی بهش خیره شده بودن انگار نه انگار چند دقیقه پیش جیمین ازش بد میگفتن کرد
ا.ت: ولم کن...باید به حرف پدر مادر خودت گوش بدی...من پدر مادری ندارم که بهش گوش بدم...برای همین اینجام
بعدش با سرعت از اونجا رفت. جیمین دستشو توی موهاش برد و با عصبانیت داد زد: تروخدا...اون حامله بود
و بعدش انگشتش رو سمت هردوشون که با تعجب تکون داد: اگه بلایی سرش بیاد منو پسر خودتون حساب نکنید
لیا: ج..جیمین به خدا نمیدونستم...جیمین اون ...از تو حاملست؟
هنری تمام مدت سکوت کرده بود و ترجیح میداد به اشتباه خودش پی ببره
جیمین: مگه مشکلت این نبود؟ اون حاملست از من راحت شدی؟ اگه دو دقیقه صبر میکردین و ارو ممیگرفتین میتونستید بفهمید خداروشکر نوه دارید
هنری: الان کجا میره؟ نباید با اون وضعش بیرون باشه
جیمین: احتمالا میره خونه...منم میرم
جیمین بدون اینکه نگاشون کنه کتش رو برداشت و بدون توجه به نگاه های بقیه سریع از اونجا رفت .
***
ا.ت به خونه رسید و روی زمین نشست.
دل دردش شدید تر شده بود و حالت تهوع بیشتری داشت ولی بدترش اینجا بود که بالا نمیورد
شکمش تیر میکشید و بدنش در ثانیه دما عوض میکرد.
سمت دستشویی راه افتاد و حتی به دری که باز مونده بود توجهی نکرد.
در دستشویی رو باز کرد و سریع سمت توالت رفت و شروع کرد به بالا اوردن کم کم نفسش بند اومد.
دل دردش به خاطر فشاری که بهش وارد شده بود بدتر شده بود.
صدای راه رفتن یه نفر میومد که در توالت باز شد و جیمین سمت ا.ت اومد و شونه اش رو گرفت و کمی بالا کشید
جیمین با ترس گفت: خوبی؟میخوای بریم دکتر؟ هوم؟
ا.ت سری تکون داد و حرفش رو رد کرد.
جیمین از توالت خارج شد و سمت چپ رفتن
و چند ثانیه بعد سریع سمتش اومد. کتش رو در اورده بود و یکی از کلیپسایی که توی میز بود رو اورد .
اروم و به سختی موهای ا.ت و جمع کرد و بالا بستشون
ا.ت پاهاش رو جمع کرد و سرش رو بین پاهاش قایم کرد و اروم گریه کرد.
جییمن با دیدن ا.ت ابروهاش رو تو هم کشید و ا.ت و بغل کرد تا قلبش کمتر اتیش بگیره
ا.ت: ب..ببخشید که...که منو داری
جیمین: ششش...این حرف رو نزن...اگه تورو نداشتم نمیدونستم چیکار کنم...به حرف بابا مامان گوش نکن...من تورو میخام...که برای همیشه پیش خودم باشی
ا.ت: ولی...اونا منو نمیخان
جیمین: برام مهم نیست...کمتر گریه کن کوچولو...جیمینی دوست داره
ا.ت: جیمینا
جیمین: جونم؟
ا.ت اروم از جیمین جدا شد و با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد.
ا.ت: دلم...خیلی درد میکنه
جیمین نگاهی به شکم ا.ت کرد و اروم دستشو گرفت تا بلند شه
***
بیمارستان _ ساعت 12:34
اتاق12
هنوز جرات باز کردن چشاش رو نداشت . صدای دستگاه هنوزم توی گوشش بود. دستای جیمین رو محکم بین دستاش کرفته بود طوری که انگار اگه ولش میکرد فرار میکنه
ا.ت با ترس لب زد: تموم شد؟
جیمین در حالی که سعی میکرد بغض نکنه لب زد: تموم شد...درد نداری؟
ا.ت سرشو تکون داد و سرش و زیر پتو برد
جیمین دستشو روی دست ا.ت گذاشت و با صدای گرمی گفت: اشکالی نداره...خودت رو سرزنش نکن ا.ت...ما بازم می...
ا.ت: جییمن نمیشه...فعلا نمیشه...من بدنم اونقدر قوی نیست که یه بچه رو تحمل کنه...به خاطر همین سقط شد
جیمین: نه به خاطر تو نبود...خواهش میکنم تو برام خیلی مهمی
ا.ت: چرا فقط نمیری دنبال زندگیت؟
جیمین: تو اینو میخوای؟
ا.ت: نه...ولی تو مال من نیستی
جیمین: خیلیا مال هم نبودن ولی تا اخر عمرشون با هم بودن...ما هم یکیشون بشیم
در اتاق باز شد و هنری و بعد پشت سرش لیا اروم وارد اتاق شدن
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس#جیمین
۸.۹k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.