ندیمه عمارت p:⁶⁸
هایون:ما هم که کشکیم..
هامین:هیی...ما از اون اولش کشک بودم منتها دیر فهمیدیم..
لنا رو کنار کشیدم و با خنده بهشون نگاه کردم..
یونجی:پاشید..خواهر و برادر کشکی..غذا سرد میشه..
هایون: خاله یونجی این بود رسمش...
به دیوونه بازی همشون عادت داشتم..دلم تنگ همین ادا های یونجی بود..چشم چرخوندم توی سالن...خبری از جیمین و تهیونگ نبود!..انگار خیلی وقت بود رفته بود...با فشار دست لنا دوباره لبخند زدم...
(ا/ت)(دو ساعت بعد)
دستمو دور فنجون چاییم پیچیدم و گوشه ترین مبل برا نشستن انتخاب کردم...هامین صندلی برداشت و کنارم نشست...یونجی و جینم رو به روم و هایونم کنار جیمین روی کاناپه ای دو نفره نشستن....با شنیدن قدم هایی اروم سر همه چرخید الا من...کی میتونست باشه جز تهیونگ...روی کاناپه سه نفر ای که فاصله چندانی با من نداشت نشست...خدمتکار چاییشو جلوش گذاشت و اروم عقب رفت... سکوت عمیقی بینمون بود...هرکسی به یه چیز فکر میکرد و شرط میبندم همشون ربطی به گذشته داشت...حتی نمیدونم دلیل اینجا بودن چیه؟..پس ترجیح دادم خودم باشم که سکوت و میشکنه..
ا/ت:خب؟
جیمین:خب به جمال نشستت ابجیه گلم..
ا/ت:جیمین لطفا مزه نریز...یکی نیست بگه چرا جلسه تشکیل دادین؟
هامین:تصمیم داشتم خودم شروع کنم...حالا که مامان بحث و باز کرد چه بهتر...
حرفشو تایید کردم و منتظر نگاش کردم...نگاهشو ازم دزدید و گفت:خب....ما تصمیم داریم.... دنبال مقصر بگردیم..
گیج گفتم:مقصر...مقصر چی؟
از نگاه کردن بهم تفره میرفت و این عصبیم میکرد...
هامین:چطور..بگم...
جیمین:چرا گیر میکنی...رک و رو راست...کسی که پشت تمام قضیه گذشته بود..
درجا از جام بلند شدم و رو به هامین گفتم:چی..دیوونه شدین؟
هامین:مامان گوش کن...
ا/ت:ن..تو گوش کن...دنبال چیه گذشته ای...چرا تمومش نمیکنید...این گذشته چی داره که انقد پیگیرشین؟...هرچی عقب بری بیشتر توی گند و کثافت فرو میری...
جیمین: اگه کسی که گذشتت و خراب کرده پیدا نکنی.. مطمئن باش نمیذاره اینده ای برات بمونه...چرا نمیفهمی؟
ا/ت:اتفاقا این شمایین که نمی فهمید.. واضح بود کی گوه زد توی گذشته..خودتون و زدید به خریت؟...یا نکنه هلن یادتون رفته؟
هامین: مادر من از چی حرف میزنی...هلن و کی یادش نیست...تصادف بابا و هایون بی شک زیر سر اونه...اما کسی هست که کمکش میکنه...یکی توی گذشته و یکی هم حالا...کسی که توی گذشته بود رو کاری ندارم.. بزودی میفهمیم کیه..اما اونی که الان هم دستشه..قطعا ادم قویه و بدون نقشه نیست!
ا/ت:هامین....هدفت از این کارا چیه؟...خودت و پرت کنی وسط جنگ و دعوا؟؟
هامین:من...فقط نمیخوام گذشته تکرار شه!..همین... میخوام با هم جلوش و بگیریم مامان..درسته بزرگ شدم...نوزده سالمه...ولی منم خانواده میخوام..
خیره بودم به درموندگی پسرم...دنبال یه خانواده بود...من دنبال فرار کردن!...دست روی صورتم کشیدم و روی مبل اوار شدم...حالم بد شد...دلم گرفت...بغضی که میومد و پس زدم..
با صدای ارومی که سعی داشتم نلرزه گفتم:فکر میکردم شمام مثل خودم به خانواده نیاز نداشته باشید...سال ها بدون اینکه بخوام بی خانواده بزرگ شدم...حتی چند روز داشتنش برام طعم عجیبی داشت..من خودخواهم ن؟!
دستی که روی شونم قرار گرفت و لمس کردم
هامین:چرا برای داشتنش تلاش نکنیم..همم؟
سرمو بالا گرفتم و به چشمای پر از امیدش خیره شدم..
سری تکون دادم که دستشو نوازش وار روی شونم کشید...
هامین:حالا که مامانم راضیه..بریم سر اصل مطلب!...
جیمین:استپ...من یه چیزی میخوام بگم...اجازه؟
جور یکه جیمین به تهیونگ نکاه میکرد انگار اجازه اون و میخواست ..پس کل جمع سکوت کردن تا جواب تهیونگ و بشنون!..
همنطور که به جیمین خیره بود اروم سر تکون داد...که جیمین دستشو به هم کبوند و کمی خم شد...
نگاهی به جمع انداخت و گفت:بنظر...جای یکی خالی نیست!
اشاره ای به مبل تکی کنار تهیونگ انداخت و یه تای ابروش بالا رفت...لحظه ای فکر کسی که توی ذهنم افتاد...جفت چشمام گرد شد...هایون و هامین که از چیزی خبر نداشتن مبهم به هم نگاه میکردن...و فقط ما بودیم که میدونستم اون جای همیشگیه کیه!... ناخودا نگام روی تهیونگ افتاد تا واکنشش و ببینم...برعکس
هامین:هیی...ما از اون اولش کشک بودم منتها دیر فهمیدیم..
لنا رو کنار کشیدم و با خنده بهشون نگاه کردم..
یونجی:پاشید..خواهر و برادر کشکی..غذا سرد میشه..
هایون: خاله یونجی این بود رسمش...
به دیوونه بازی همشون عادت داشتم..دلم تنگ همین ادا های یونجی بود..چشم چرخوندم توی سالن...خبری از جیمین و تهیونگ نبود!..انگار خیلی وقت بود رفته بود...با فشار دست لنا دوباره لبخند زدم...
(ا/ت)(دو ساعت بعد)
دستمو دور فنجون چاییم پیچیدم و گوشه ترین مبل برا نشستن انتخاب کردم...هامین صندلی برداشت و کنارم نشست...یونجی و جینم رو به روم و هایونم کنار جیمین روی کاناپه ای دو نفره نشستن....با شنیدن قدم هایی اروم سر همه چرخید الا من...کی میتونست باشه جز تهیونگ...روی کاناپه سه نفر ای که فاصله چندانی با من نداشت نشست...خدمتکار چاییشو جلوش گذاشت و اروم عقب رفت... سکوت عمیقی بینمون بود...هرکسی به یه چیز فکر میکرد و شرط میبندم همشون ربطی به گذشته داشت...حتی نمیدونم دلیل اینجا بودن چیه؟..پس ترجیح دادم خودم باشم که سکوت و میشکنه..
ا/ت:خب؟
جیمین:خب به جمال نشستت ابجیه گلم..
ا/ت:جیمین لطفا مزه نریز...یکی نیست بگه چرا جلسه تشکیل دادین؟
هامین:تصمیم داشتم خودم شروع کنم...حالا که مامان بحث و باز کرد چه بهتر...
حرفشو تایید کردم و منتظر نگاش کردم...نگاهشو ازم دزدید و گفت:خب....ما تصمیم داریم.... دنبال مقصر بگردیم..
گیج گفتم:مقصر...مقصر چی؟
از نگاه کردن بهم تفره میرفت و این عصبیم میکرد...
هامین:چطور..بگم...
جیمین:چرا گیر میکنی...رک و رو راست...کسی که پشت تمام قضیه گذشته بود..
درجا از جام بلند شدم و رو به هامین گفتم:چی..دیوونه شدین؟
هامین:مامان گوش کن...
ا/ت:ن..تو گوش کن...دنبال چیه گذشته ای...چرا تمومش نمیکنید...این گذشته چی داره که انقد پیگیرشین؟...هرچی عقب بری بیشتر توی گند و کثافت فرو میری...
جیمین: اگه کسی که گذشتت و خراب کرده پیدا نکنی.. مطمئن باش نمیذاره اینده ای برات بمونه...چرا نمیفهمی؟
ا/ت:اتفاقا این شمایین که نمی فهمید.. واضح بود کی گوه زد توی گذشته..خودتون و زدید به خریت؟...یا نکنه هلن یادتون رفته؟
هامین: مادر من از چی حرف میزنی...هلن و کی یادش نیست...تصادف بابا و هایون بی شک زیر سر اونه...اما کسی هست که کمکش میکنه...یکی توی گذشته و یکی هم حالا...کسی که توی گذشته بود رو کاری ندارم.. بزودی میفهمیم کیه..اما اونی که الان هم دستشه..قطعا ادم قویه و بدون نقشه نیست!
ا/ت:هامین....هدفت از این کارا چیه؟...خودت و پرت کنی وسط جنگ و دعوا؟؟
هامین:من...فقط نمیخوام گذشته تکرار شه!..همین... میخوام با هم جلوش و بگیریم مامان..درسته بزرگ شدم...نوزده سالمه...ولی منم خانواده میخوام..
خیره بودم به درموندگی پسرم...دنبال یه خانواده بود...من دنبال فرار کردن!...دست روی صورتم کشیدم و روی مبل اوار شدم...حالم بد شد...دلم گرفت...بغضی که میومد و پس زدم..
با صدای ارومی که سعی داشتم نلرزه گفتم:فکر میکردم شمام مثل خودم به خانواده نیاز نداشته باشید...سال ها بدون اینکه بخوام بی خانواده بزرگ شدم...حتی چند روز داشتنش برام طعم عجیبی داشت..من خودخواهم ن؟!
دستی که روی شونم قرار گرفت و لمس کردم
هامین:چرا برای داشتنش تلاش نکنیم..همم؟
سرمو بالا گرفتم و به چشمای پر از امیدش خیره شدم..
سری تکون دادم که دستشو نوازش وار روی شونم کشید...
هامین:حالا که مامانم راضیه..بریم سر اصل مطلب!...
جیمین:استپ...من یه چیزی میخوام بگم...اجازه؟
جور یکه جیمین به تهیونگ نکاه میکرد انگار اجازه اون و میخواست ..پس کل جمع سکوت کردن تا جواب تهیونگ و بشنون!..
همنطور که به جیمین خیره بود اروم سر تکون داد...که جیمین دستشو به هم کبوند و کمی خم شد...
نگاهی به جمع انداخت و گفت:بنظر...جای یکی خالی نیست!
اشاره ای به مبل تکی کنار تهیونگ انداخت و یه تای ابروش بالا رفت...لحظه ای فکر کسی که توی ذهنم افتاد...جفت چشمام گرد شد...هایون و هامین که از چیزی خبر نداشتن مبهم به هم نگاه میکردن...و فقط ما بودیم که میدونستم اون جای همیشگیه کیه!... ناخودا نگام روی تهیونگ افتاد تا واکنشش و ببینم...برعکس
۱۰۴.۱k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.