" مرב غریبه..ღ " پارت ۹
ات :
از ماشین پیاده شدم که با یه عمارت بزرگ باشکوه و صد البته زیبا مواجه شدم..
ات : واو..خیلی خوشگلهه * ذوق *
کوک : اومم.. حالا دهنتو ببند مگس نره توش
کوک با دستش دهنم که مثل گاراژ باز بود رو بست و به سمت اون عمارت حرکت کردیم..
به حیاط و باغ عمارت نگاه کردم خیلی قشنگ و زیبا بود و یادم باشه بعدا حتما بیام اینجا بشینم و خوب گلا رو نگا کنم..
وارد عمارت شدیم..
کوک : عامم ات..من میرم اتاقم زود برمیگردم
ات : هوم باش
با کمی تعجب به داخل عمارت یا بهتره بگم قصر نگاه میکردم
ندیمه هایی که مشغول کار بودن..
بادیگاردایی که داشتن بیرون حراست میدادن !
به دیوارای سفید و کاناپه و زرق ورقای تزیینی مشکی عمارت نگاه میکردم..
عمارت قشنگی بود..تم اشم بسی زیبا بود..
سیاه سفید..اومم رنگای قشنگ و زیباییه..
کلا همه چی تو عمارت قشنگ بود..حتی لباسای مرتب ندیمه ها..!
یکم دیگه نگاه کردم که چشام قفل چشای که دختر شد..اون..یه فرشته بود نه دختر ، خیلی زیبا و پرستیدنی بود..خیلی ازش خوشم اومد
بهش میومد دختر پر انرژی و با اخلاقی باشه..
یه چند دقیقه محو هم شدیم که اومد سمتم..
( اسم دختره هانا عه )
هانا : سلامم تو اتی؟
ات : سلام..اره اتم ولی تو از کجا میدونی؟
هانا : کوک خیلی دربارت گفت..راستی من هانام
ات : خوشبختم
هانا : ت..تو خیلی خوشگلییی اتیی
ات : ولی تو خوشگلتری هانا
کوک : عوق حالم بهم خورد ات لزبین شدی؟
ات : یاا خفه شووو
کوک : بیا اتاقم باید باهات صحبت کنم هانایا وقت ناهار صدامون کن
هانا : باشه اوپاا
کوک از پله ها بالا رفت منم پشتش راه میرفتم میترسیدم گم بشم 🗿🔪💔
از بس این لعنتی بزرگهه..
بالاخره رسیدیم انگار..
گیلیلیییییی آخیش خسته بودم
درو باز کرد و وارد اتاقش شدم..
حتی اطراف اتاقو ندیدم و با پرویی کامل خودمو رو تختش پرت کردم..
کوک : میدونستی حیلی پرویی؟
ات : نظر لطفته بعدم خسته بودم..
کوک : هوم بشین بهت بگم
جدی به نظر میومد
نشستم روتخت و به تاج تخت تکیه دادم..با قیافه جدی شروع کرد صحبت کردن..
کوک : خب..ببین ات تو از خانواده جئونی..اینو میدونی و اگه باور نمیکنی بعدا بهت برگه دی ان ای میدم..ولی یه راز مهمی که نمیدونی.....
ادامه دارد....
.
از ماشین پیاده شدم که با یه عمارت بزرگ باشکوه و صد البته زیبا مواجه شدم..
ات : واو..خیلی خوشگلهه * ذوق *
کوک : اومم.. حالا دهنتو ببند مگس نره توش
کوک با دستش دهنم که مثل گاراژ باز بود رو بست و به سمت اون عمارت حرکت کردیم..
به حیاط و باغ عمارت نگاه کردم خیلی قشنگ و زیبا بود و یادم باشه بعدا حتما بیام اینجا بشینم و خوب گلا رو نگا کنم..
وارد عمارت شدیم..
کوک : عامم ات..من میرم اتاقم زود برمیگردم
ات : هوم باش
با کمی تعجب به داخل عمارت یا بهتره بگم قصر نگاه میکردم
ندیمه هایی که مشغول کار بودن..
بادیگاردایی که داشتن بیرون حراست میدادن !
به دیوارای سفید و کاناپه و زرق ورقای تزیینی مشکی عمارت نگاه میکردم..
عمارت قشنگی بود..تم اشم بسی زیبا بود..
سیاه سفید..اومم رنگای قشنگ و زیباییه..
کلا همه چی تو عمارت قشنگ بود..حتی لباسای مرتب ندیمه ها..!
یکم دیگه نگاه کردم که چشام قفل چشای که دختر شد..اون..یه فرشته بود نه دختر ، خیلی زیبا و پرستیدنی بود..خیلی ازش خوشم اومد
بهش میومد دختر پر انرژی و با اخلاقی باشه..
یه چند دقیقه محو هم شدیم که اومد سمتم..
( اسم دختره هانا عه )
هانا : سلامم تو اتی؟
ات : سلام..اره اتم ولی تو از کجا میدونی؟
هانا : کوک خیلی دربارت گفت..راستی من هانام
ات : خوشبختم
هانا : ت..تو خیلی خوشگلییی اتیی
ات : ولی تو خوشگلتری هانا
کوک : عوق حالم بهم خورد ات لزبین شدی؟
ات : یاا خفه شووو
کوک : بیا اتاقم باید باهات صحبت کنم هانایا وقت ناهار صدامون کن
هانا : باشه اوپاا
کوک از پله ها بالا رفت منم پشتش راه میرفتم میترسیدم گم بشم 🗿🔪💔
از بس این لعنتی بزرگهه..
بالاخره رسیدیم انگار..
گیلیلیییییی آخیش خسته بودم
درو باز کرد و وارد اتاقش شدم..
حتی اطراف اتاقو ندیدم و با پرویی کامل خودمو رو تختش پرت کردم..
کوک : میدونستی حیلی پرویی؟
ات : نظر لطفته بعدم خسته بودم..
کوک : هوم بشین بهت بگم
جدی به نظر میومد
نشستم روتخت و به تاج تخت تکیه دادم..با قیافه جدی شروع کرد صحبت کردن..
کوک : خب..ببین ات تو از خانواده جئونی..اینو میدونی و اگه باور نمیکنی بعدا بهت برگه دی ان ای میدم..ولی یه راز مهمی که نمیدونی.....
ادامه دارد....
.
۱۱.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.