فیک moon river 💙🌧پارت⁴⁶
یونگی « وقتی امپراطور گفت سرش رو بیاره بالا و مکث کرد بهش شک کردم...من و وون شمشیر هامون رو اماده کردیم اما به محظ اینکه سرش رو بالا اورد شمشیر از دستم اوفتاد و با دهنی باز به شخص روبه روم نگاه کردم....ی...یئون
کوک « همین که سرش رو بالا اورد بدون دیدن چشماش میتونستم تشخیص بدم این الهه زیبایی کیه....دستام رو مشت کردم و با صدایی که سعی داشتم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم « چشماتو باز کن یئون...
یئون « شانس ندارم...شت///....قول بده اول آرامش خودتو حفظ کنی بعد چشمام رو باز میکنم
کوک « آرومم
یئون « الان چشم بسته با این صدا میتونم بگم داره از کله ات دود بلند میشه....
کوک « آه از دست تو...خیلی خب الان آرومم پاشو
یئون « نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم...
یوری « وای خدا یئون تو چرا به عنوان فرمانده تدارکات اومدی اینجا
یئون « خب....بهم خبر دادن لشکری که امپراطور فرماندهی میکرد شکست خورده و ایشون ناپدید شدن....ترسیدم...
کوک « ترسیدی ما مرده باشیم رفتی به ملکه گفتی و با کمک ایشون و وزیر جانگ اومدی اینجا
یئون « سری برای تایید تکون دادم...نمیدونم چرا سرگیجه داشتم و حالت تهو داشتم...فکر کنم به خاطر این بود که یازده روزه درست استراحت نکردم....
کوک « پاشو برو استراحت کن...خدا میدونه از کی تا حالا بیداری..
یئون « اوم...نمیدونم چی شد اما وقتی بلند شدم سرم گیج رفت...فقط صدای نگران کوک و بقیه رو میشنیدم و نمیتونم واکنشی نشون بدم و بعد سیاهی مطلق
کوک « نمیخواستم الان سوال پیچش کنم چون مشخص بود خسته اس...پس گفتم بره استراحت کنه...اما همین که بلند شد اوفتاد روی زمین و چشماشو بست...ترسیده رفتم سمتش و بغلش کردم اما هر چی صداش میکردم جواب نمیداد...یئونننننننننن...ی..یئون...چشماتو باز کن....بانو یوری لطفا بیین چه بلایی سرش اومده
یوری « رنگش بشدت پریده بود و با توجه به شناختی که از یئون داشتم به نظر میرسید از وقتی اومدیم اینجا تا الان چیزی نخورده و نخوابیده...اما یه چیزی این وسط عجیب بود...نبضش مثل زنان باردار بود....با تغییر کردن حالت چهره ام یونگی با نگرانی گفت
یونگی « حالش چطوره؟
یوری « ضعف شدید داره و فکر کنم از زمانی که اومدیم اینجا نه خوابیده و نه چیزی خورده....اما
کوک « چ..چی؟ وای خدای من...اما چی؟
یوری « فکر کنم یئون بارداره
کوک « م...مطمئنید؟
یوری « بله
کوک « نمیخواستم یئون رو ازم دور کنن برای همین توی اتاق خودم روی تخت خوابوندمش و بالای سرش نشستم...چرا به حلقه توی دستت توجه نکردم؟ موهاش رو آروم نوازش کردم و بوسه ای روی پیشونیش کاشتم...دیوونه میخواستی خودتو بکشی؟ مگه نگفتم مراقب خودت باش...تنها کسی هستی که قابلیت اینو داره تمام حس های خاموشم رو فعال کنه.....
کوک « همین که سرش رو بالا اورد بدون دیدن چشماش میتونستم تشخیص بدم این الهه زیبایی کیه....دستام رو مشت کردم و با صدایی که سعی داشتم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم « چشماتو باز کن یئون...
یئون « شانس ندارم...شت///....قول بده اول آرامش خودتو حفظ کنی بعد چشمام رو باز میکنم
کوک « آرومم
یئون « الان چشم بسته با این صدا میتونم بگم داره از کله ات دود بلند میشه....
کوک « آه از دست تو...خیلی خب الان آرومم پاشو
یئون « نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم...
یوری « وای خدا یئون تو چرا به عنوان فرمانده تدارکات اومدی اینجا
یئون « خب....بهم خبر دادن لشکری که امپراطور فرماندهی میکرد شکست خورده و ایشون ناپدید شدن....ترسیدم...
کوک « ترسیدی ما مرده باشیم رفتی به ملکه گفتی و با کمک ایشون و وزیر جانگ اومدی اینجا
یئون « سری برای تایید تکون دادم...نمیدونم چرا سرگیجه داشتم و حالت تهو داشتم...فکر کنم به خاطر این بود که یازده روزه درست استراحت نکردم....
کوک « پاشو برو استراحت کن...خدا میدونه از کی تا حالا بیداری..
یئون « اوم...نمیدونم چی شد اما وقتی بلند شدم سرم گیج رفت...فقط صدای نگران کوک و بقیه رو میشنیدم و نمیتونم واکنشی نشون بدم و بعد سیاهی مطلق
کوک « نمیخواستم الان سوال پیچش کنم چون مشخص بود خسته اس...پس گفتم بره استراحت کنه...اما همین که بلند شد اوفتاد روی زمین و چشماشو بست...ترسیده رفتم سمتش و بغلش کردم اما هر چی صداش میکردم جواب نمیداد...یئونننننننننن...ی..یئون...چشماتو باز کن....بانو یوری لطفا بیین چه بلایی سرش اومده
یوری « رنگش بشدت پریده بود و با توجه به شناختی که از یئون داشتم به نظر میرسید از وقتی اومدیم اینجا تا الان چیزی نخورده و نخوابیده...اما یه چیزی این وسط عجیب بود...نبضش مثل زنان باردار بود....با تغییر کردن حالت چهره ام یونگی با نگرانی گفت
یونگی « حالش چطوره؟
یوری « ضعف شدید داره و فکر کنم از زمانی که اومدیم اینجا نه خوابیده و نه چیزی خورده....اما
کوک « چ..چی؟ وای خدای من...اما چی؟
یوری « فکر کنم یئون بارداره
کوک « م...مطمئنید؟
یوری « بله
کوک « نمیخواستم یئون رو ازم دور کنن برای همین توی اتاق خودم روی تخت خوابوندمش و بالای سرش نشستم...چرا به حلقه توی دستت توجه نکردم؟ موهاش رو آروم نوازش کردم و بوسه ای روی پیشونیش کاشتم...دیوونه میخواستی خودتو بکشی؟ مگه نگفتم مراقب خودت باش...تنها کسی هستی که قابلیت اینو داره تمام حس های خاموشم رو فعال کنه.....
۷۰.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.