p2
p2
٪ات....تو امروزز....اممم....برای بخش...افسردگی های شدیدی....
این بخش ...همیشه بخشی بود که ازش وحشت داشتم....
چون سلول سلول بود و من باید دونه دونه چکشون میکردم....
٪چرا...چرا رنگ و روت پرید....
+...من..اونجا نمیرم....
٪ات...دوماهه که من دارم جای تو میرم اونجا....استاد بفهمه میکشتت میفهمی؟
سرمو آروم تکونمیدم...
+...میرم....
برگشتم تا دفتر احوال بیمار رو بردارم....و کیف وسایلای پزشکیم...
با تختش که خالی بود مواجه شدم...
۱ هفته س که من..میرم و میام و این تخت خالی رو میبینم...
نکنه....مشکلی براش پیش اومده باشه؟
چشمام پر شد و رفتمطبقه هفتم بیمارستان...
از اولین سلول شروع کردم....
یه دختر خیلی خوشگل بود...
+سلاام...
*سلام...
+..
چشماش...اشکی بود...و از افسردگی نوع شدید داشت....مشکلم این بود که وقتی اینجور بیمارارو میدیدم خیلی زود گریم میگرفت....
چرا...یه دختر به این قشنگی باید فکرش آشفته باشه و گریه کنه؟
+...خیلی خوشگلی میدونستی؟(اشک)
خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم گریه میکنی....
*...اسمش افسردگیه! گریه...یچیز عادیه....
+قول میدم خوب بشی...
*....
با حرفی که زدم...اشکاش بیشتر شدن و هق هق هاش بیشتر شد....
رفتم سمتش و بغلش کردم....
پاشو از رد زانوهاش برداشت و اشکاشو پاک کرد...
+....چرا افسردگی گرفتی..
*...مامان بابام رو..توی یه تصادف از دست دادم...
)گریه(
+...عزیزم....
بعد از چک کردن و دلداری دادن بهش رفتم بیرون...و درشو قفل کردم...
سلول بعدی رد که باز کردم...
دلم هری ریخت....
اونپسر رو....درحالی ک به دیوار تکیه داده و رو دستش خراش عمیقیه و تیغ روی زمینه...
+...ت...هی...ونگگ...
میخواستم جیغ بکشم ولی نمیشد...
دویدم تو سلولش...تاریک بود...
نبضشو گرفتم.....کند میزد...
بغضم شکست و اشک از چشمام جاری شد...هق هق هام نفس بر بود...
تند تند با لباس سفیدم اشکامو پاک کردم...
با دستای لرزونم....کیفمو باز کردم....و بانداژ و وسایلای ضد عفونی مو آوردم بیرون...
٪ات....تو امروزز....اممم....برای بخش...افسردگی های شدیدی....
این بخش ...همیشه بخشی بود که ازش وحشت داشتم....
چون سلول سلول بود و من باید دونه دونه چکشون میکردم....
٪چرا...چرا رنگ و روت پرید....
+...من..اونجا نمیرم....
٪ات...دوماهه که من دارم جای تو میرم اونجا....استاد بفهمه میکشتت میفهمی؟
سرمو آروم تکونمیدم...
+...میرم....
برگشتم تا دفتر احوال بیمار رو بردارم....و کیف وسایلای پزشکیم...
با تختش که خالی بود مواجه شدم...
۱ هفته س که من..میرم و میام و این تخت خالی رو میبینم...
نکنه....مشکلی براش پیش اومده باشه؟
چشمام پر شد و رفتمطبقه هفتم بیمارستان...
از اولین سلول شروع کردم....
یه دختر خیلی خوشگل بود...
+سلاام...
*سلام...
+..
چشماش...اشکی بود...و از افسردگی نوع شدید داشت....مشکلم این بود که وقتی اینجور بیمارارو میدیدم خیلی زود گریم میگرفت....
چرا...یه دختر به این قشنگی باید فکرش آشفته باشه و گریه کنه؟
+...خیلی خوشگلی میدونستی؟(اشک)
خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم گریه میکنی....
*...اسمش افسردگیه! گریه...یچیز عادیه....
+قول میدم خوب بشی...
*....
با حرفی که زدم...اشکاش بیشتر شدن و هق هق هاش بیشتر شد....
رفتم سمتش و بغلش کردم....
پاشو از رد زانوهاش برداشت و اشکاشو پاک کرد...
+....چرا افسردگی گرفتی..
*...مامان بابام رو..توی یه تصادف از دست دادم...
)گریه(
+...عزیزم....
بعد از چک کردن و دلداری دادن بهش رفتم بیرون...و درشو قفل کردم...
سلول بعدی رد که باز کردم...
دلم هری ریخت....
اونپسر رو....درحالی ک به دیوار تکیه داده و رو دستش خراش عمیقیه و تیغ روی زمینه...
+...ت...هی...ونگگ...
میخواستم جیغ بکشم ولی نمیشد...
دویدم تو سلولش...تاریک بود...
نبضشو گرفتم.....کند میزد...
بغضم شکست و اشک از چشمام جاری شد...هق هق هام نفس بر بود...
تند تند با لباس سفیدم اشکامو پاک کردم...
با دستای لرزونم....کیفمو باز کردم....و بانداژ و وسایلای ضد عفونی مو آوردم بیرون...
۱۶.۰k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.