فیک سایه " پارت ۲۲ "
* دو ماه بعد *
دستم رو روی زنگ فشردم که جونگکوک در و باز کرد .
-بیا تو ..
وارد خونه شدم و کُت چرمی رو از تنم در اوردم ..
بغلم کرد و مشغول گذاشتن بوسه های ریز روی گردنم شد .
+جونگو ..آهه صبر کن ..
سرش رو بُرد عقب و با چشمهای تیله ایش نگاهم کرد .
جونگکوک : خب ؟ چیشد ؟
هارا : مادرم هنوز هم میگه که .. ما نمیتونیم باهم باشیم .
-دلیلش چیه ؟ باید بیشتر از این بهشون ثابت کنم که واقعا عاشقتم ؟
+دیر یا زود مجبور میشن با یکی شدنمون موافقت کنن..
مشغول باز کردن دکمه های لباسش شدم ..
آخرین دکمه رو باز کردم و با دیدن بدن وزریدهش مثل همیشه نفسم رو حبس کردم .
اولین کیس مارک رو روی گردنش گذاشتم که گوشیم زنگ خورد .
-لعنتیای وقت نشناس .
گوشیم رو برداشتم و با دیدن اسم جین رو به جونگکوک گفتم : هیچی نگو باشه ؟ نباید بفهمن پیش تو ام .
جونگکوک : باشه .
دست هام از شدت استرس یخ زده بود و میلرزید .. به زور انگشتم رو روی دکمه گذاشتم که صدای جین توی خونه پیچید .
جین : کجایی ؟
هارا : م..من.. بیرونم .. با..یکی از دوستام .
جین : گوشی رو بده به جونگکوک .
جونگکوک با تعجب نگاهم کرد ..
هارا : جینااا ..
جین : گفتم گوشی رو بده به جونگکوک .
گوشی رو جلوی صورت جونگکوک گرفتم که با تردید گوشی رو از دستم گرفت و مشغول حرف زدن شد .
جین : همین الان با هارا میای خونه ی ما باشه ؟
جونگکوک : برای چی ؟
جین : همین که گفتم . تا نیم ساعت دیگه اینجا باشید .
و قطع کرد ..
جونگکوک با عصبانیت دکمه های لباس مشکیش رو بست و به سمت اتاقش قدم برداشت .
+جونگکوکااا .. میخوای چیکار کنی ؟
چند دقیقه بعد با لباس های جدیدش از اتاق خارج شد و همونطور که دستم رو به سمت در خروجی میکشید گفت : بالاخره باید با مادرت حرف بزنم .. باید بفهمن که تو برای منی درسته ؟
---
جونگکوک دستش رو روی دکمه زنگ گذاشت .
مامان : دارم میام ..
در و باز کرد و نگاهی به سرتاپای من و جونگکوک انداخت .
با لبخند گفت : بیا تو پسرم .
وارد خونه شدیم و باهم روی کاناپه نشستیم .
جونگکوک : جین نیست ؟
مامان : نه رفته سرِکار .. من ازش خواستم که بهت زنگ بزنه .
هارا : چیزی هست که میخوای به جونگکوک بگی ؟
مامان ، لبخندی زد و ادامه داد : من فکر میکردم شما دوتا میتونید دوست های خوبی برای هم باشید اما اینطور که معلومه .. رابطه شما دوتا یکچیزی فراتر از دوستیه . و تازگیا متوجه شدم که خیلی زیاده روی کردید و یکم .. شیطونی کردید .
نگاهی به گونه های سرخ جونگکوک انداختم و گفتم : یااا مامان معلوم هست داری چی میگی ؟
مامان : پس جونگکوک بگو ببینم .. قصدت از انجام دادن اینکارا چیه ؟
جونگکوک دستی بین موهای لَختش کشید و سعی کرد خونسرد باشه .
جونگکوک : ببخشید خانمِ کیم من متوجه منظورتون نمیشم .. کدوم کار ؟
مامان : داشتن رابطه جنسی با دخترم ..
هارا : مامانننن ..
مامان : هیسس .. دوستش داری ؟
جونگکوک پوزخند زد و گفت : معلومه که دوستش دارم . حتی گاهی اوقات درمورد روز ازدواجمون صحبت میکنیم .
هارا : جونگو بسه .. فکر کنم باید بری خونه !
مامان : پس من حرفی ندارم . از الان به بعد دخترم رو به تو میسپارم اما باید قول بدی که مراقبش باشی ..
جونگکوک : چی ؟
مامان : با باهم بودنتون هیچ مشکلی ندارم .. و از الان میتونید آزادانه باهم وقت بگذرونین . به خانواده ی ما خوش اومدی جونگکوک .
من و جونگکوک با تعجب به هم خیره شدیم .
شنیدن چنین کلماتی از مامان ، واقعا دور از انتظار بود .
جونگکوک : یعنی اون الان .. برای منه ؟
مامان با لبخند سری بالا پایین کرد .
مامان : من تنهاتون میزارم اگر حرفی هست باهم بزنید . بعدش میتونید تمام اون حرفهایی که درمورد روز ازدواجتون بین خودتون رد و بدل کردید به منم بگید .
بعد از رفتن مامان و من هنوزهم با ناباوری به جونگکوک زل زده بودم .
جونگکوک : هارا .. بیا قرار بزاریم .. امروز تو همون کافه همیشگی باشه ؟
از روی کاناپه بلند شد و به سمت در خروجی قدم برداشت .
هارا : کجا میری ؟
جونگکوک : ساعت ۷ میام دنبالت ..
و از خونه خارج شد .
+لعنتییی چرا خانواده ی من یکم به فکر من نیستن .. اون دیگه چه حرفی بود که مامان زد !
با فکر کردن به حرف های مامان ، لبخند دندون نمایی روی لبهام نقش بست .
فکر کردن به اینکه از این به بعد میتونم هروقت که دلم خواست جونگکوک رو ببینم ، باعث میشد بیشتر از همیشه خوشحال بشم .
بدو بدو به سمت اتاق مامان رفتم . در اتاق و باز کردم و مامان رو دیدم درحالی که روبهروی آینه نشسته بود و موهاش رو میبافت ..
+اوماااا ..
مامان : چیه دختر ؟ چرا اینطوری صِدام میکنی ؟
بغلش کردم و بوسه ای روی گونهش گذاشتم .
+مرسی که امروز با جونگکوک صحبت کردی . اما واقعا نمیدونم از کجا متوجه همه چیز میشی ..
مامان : باید بیشتر مراقب مارک های روی گردنت باشی !
دستم رو روی زنگ فشردم که جونگکوک در و باز کرد .
-بیا تو ..
وارد خونه شدم و کُت چرمی رو از تنم در اوردم ..
بغلم کرد و مشغول گذاشتن بوسه های ریز روی گردنم شد .
+جونگو ..آهه صبر کن ..
سرش رو بُرد عقب و با چشمهای تیله ایش نگاهم کرد .
جونگکوک : خب ؟ چیشد ؟
هارا : مادرم هنوز هم میگه که .. ما نمیتونیم باهم باشیم .
-دلیلش چیه ؟ باید بیشتر از این بهشون ثابت کنم که واقعا عاشقتم ؟
+دیر یا زود مجبور میشن با یکی شدنمون موافقت کنن..
مشغول باز کردن دکمه های لباسش شدم ..
آخرین دکمه رو باز کردم و با دیدن بدن وزریدهش مثل همیشه نفسم رو حبس کردم .
اولین کیس مارک رو روی گردنش گذاشتم که گوشیم زنگ خورد .
-لعنتیای وقت نشناس .
گوشیم رو برداشتم و با دیدن اسم جین رو به جونگکوک گفتم : هیچی نگو باشه ؟ نباید بفهمن پیش تو ام .
جونگکوک : باشه .
دست هام از شدت استرس یخ زده بود و میلرزید .. به زور انگشتم رو روی دکمه گذاشتم که صدای جین توی خونه پیچید .
جین : کجایی ؟
هارا : م..من.. بیرونم .. با..یکی از دوستام .
جین : گوشی رو بده به جونگکوک .
جونگکوک با تعجب نگاهم کرد ..
هارا : جینااا ..
جین : گفتم گوشی رو بده به جونگکوک .
گوشی رو جلوی صورت جونگکوک گرفتم که با تردید گوشی رو از دستم گرفت و مشغول حرف زدن شد .
جین : همین الان با هارا میای خونه ی ما باشه ؟
جونگکوک : برای چی ؟
جین : همین که گفتم . تا نیم ساعت دیگه اینجا باشید .
و قطع کرد ..
جونگکوک با عصبانیت دکمه های لباس مشکیش رو بست و به سمت اتاقش قدم برداشت .
+جونگکوکااا .. میخوای چیکار کنی ؟
چند دقیقه بعد با لباس های جدیدش از اتاق خارج شد و همونطور که دستم رو به سمت در خروجی میکشید گفت : بالاخره باید با مادرت حرف بزنم .. باید بفهمن که تو برای منی درسته ؟
---
جونگکوک دستش رو روی دکمه زنگ گذاشت .
مامان : دارم میام ..
در و باز کرد و نگاهی به سرتاپای من و جونگکوک انداخت .
با لبخند گفت : بیا تو پسرم .
وارد خونه شدیم و باهم روی کاناپه نشستیم .
جونگکوک : جین نیست ؟
مامان : نه رفته سرِکار .. من ازش خواستم که بهت زنگ بزنه .
هارا : چیزی هست که میخوای به جونگکوک بگی ؟
مامان ، لبخندی زد و ادامه داد : من فکر میکردم شما دوتا میتونید دوست های خوبی برای هم باشید اما اینطور که معلومه .. رابطه شما دوتا یکچیزی فراتر از دوستیه . و تازگیا متوجه شدم که خیلی زیاده روی کردید و یکم .. شیطونی کردید .
نگاهی به گونه های سرخ جونگکوک انداختم و گفتم : یااا مامان معلوم هست داری چی میگی ؟
مامان : پس جونگکوک بگو ببینم .. قصدت از انجام دادن اینکارا چیه ؟
جونگکوک دستی بین موهای لَختش کشید و سعی کرد خونسرد باشه .
جونگکوک : ببخشید خانمِ کیم من متوجه منظورتون نمیشم .. کدوم کار ؟
مامان : داشتن رابطه جنسی با دخترم ..
هارا : مامانننن ..
مامان : هیسس .. دوستش داری ؟
جونگکوک پوزخند زد و گفت : معلومه که دوستش دارم . حتی گاهی اوقات درمورد روز ازدواجمون صحبت میکنیم .
هارا : جونگو بسه .. فکر کنم باید بری خونه !
مامان : پس من حرفی ندارم . از الان به بعد دخترم رو به تو میسپارم اما باید قول بدی که مراقبش باشی ..
جونگکوک : چی ؟
مامان : با باهم بودنتون هیچ مشکلی ندارم .. و از الان میتونید آزادانه باهم وقت بگذرونین . به خانواده ی ما خوش اومدی جونگکوک .
من و جونگکوک با تعجب به هم خیره شدیم .
شنیدن چنین کلماتی از مامان ، واقعا دور از انتظار بود .
جونگکوک : یعنی اون الان .. برای منه ؟
مامان با لبخند سری بالا پایین کرد .
مامان : من تنهاتون میزارم اگر حرفی هست باهم بزنید . بعدش میتونید تمام اون حرفهایی که درمورد روز ازدواجتون بین خودتون رد و بدل کردید به منم بگید .
بعد از رفتن مامان و من هنوزهم با ناباوری به جونگکوک زل زده بودم .
جونگکوک : هارا .. بیا قرار بزاریم .. امروز تو همون کافه همیشگی باشه ؟
از روی کاناپه بلند شد و به سمت در خروجی قدم برداشت .
هارا : کجا میری ؟
جونگکوک : ساعت ۷ میام دنبالت ..
و از خونه خارج شد .
+لعنتییی چرا خانواده ی من یکم به فکر من نیستن .. اون دیگه چه حرفی بود که مامان زد !
با فکر کردن به حرف های مامان ، لبخند دندون نمایی روی لبهام نقش بست .
فکر کردن به اینکه از این به بعد میتونم هروقت که دلم خواست جونگکوک رو ببینم ، باعث میشد بیشتر از همیشه خوشحال بشم .
بدو بدو به سمت اتاق مامان رفتم . در اتاق و باز کردم و مامان رو دیدم درحالی که روبهروی آینه نشسته بود و موهاش رو میبافت ..
+اوماااا ..
مامان : چیه دختر ؟ چرا اینطوری صِدام میکنی ؟
بغلش کردم و بوسه ای روی گونهش گذاشتم .
+مرسی که امروز با جونگکوک صحبت کردی . اما واقعا نمیدونم از کجا متوجه همه چیز میشی ..
مامان : باید بیشتر مراقب مارک های روی گردنت باشی !
۸۶.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰