تقدیر سیاه و سفید p26
با صدای باز شدن کمربندش لایه چشام رو باز کردم تنها چیزی که میتونست من رو تا مرز مرگ ببره رابطه بود
به وحشیانه ترین حالت ممکن باز هم بهش تجاوز کرد
تن بی جونم رو بلند کرد و برد حموم ،توی وان پشتم نشست و منو به خودش تکیه داد با برخورد
آب با سوختگی هام صورتم جمع میشد چشام بسته بود و کم کم خوابم برد
یه هفته از اون شب وحشتناک گذشت تو این یه هفته سه بار دیگه هم باهام رابطه داشت
بدنم ضعیف شده بود و زیر چشام گود افتاده بود
سوختگی لبام جاشو با سفیدی عوض کرده بود ، از صبح تا شب به سقف زل میزدم و فقط به این زندگیم لعنت میفرستادم
از خدمتکاری که ناهار رو آورد تاریخ رو پرسیدم یه ماه و نیم از اومدن به اینجا میگذشت ولی هنوز عادت ماهیانه نشده بودم .
نزدیکای عصر بود ، در باز شد حتی دلم نمیخواستم بدونم خدمتکاره یا تهیونگ
که متاسفانه تهیونگ بود
تهیونگ: پاشو بیا
با خستگی ای که هنوز تو بدنم بود بلند شدم و باهاش رفتم
ننننن آخه چراااا دوباره همون اتاق .بغض بدی گلوم رو میفشرد ولی جرئت گریه کردن رو نداشتم
بعد از قفل کردن در با صدای ترسناکش گفت: این دفعه یه تنبیه خوب رو برات انتخاب کردم
لباسام رو کند و منو به یه صندلی بست
یه دستگاهی رو جلو آورد و روشنش کرد ، وقتی فهمیدم چیه فاتحمو خوندم
دستگاه شک رو روی رون پام گذاشت پام ناخداگاه پرید
تهیونگ فق با لذت نگام میکرد و میخندید..واقعا یه روانی بود
چرا از درد کشیدن من لذت میبرد
بعدی رو روی قفسه سینم گذاشت ، قلبم داشت از دهنم میومد بیرون با دستام به دسته صندلی چنگ میزدم
روی گونه هام گذاشت فقط با نفرت به چشاش نگاه میکردم
این دفعه شدتش رو بیشتر کرد که بعد از چند لحظه دیگه جایی رو ندیدم
بوی الکل و مواد ضد عفونی میومد لایه چشمامو باز کردم فضا خیلی نور داشت دستم رو جلوی نور قرار دارم
بیمارستان بودم دکتر به همراه جونگ کوک از در اومدن تو
دکتر : خب میبینم که بهوش اومدی حالت بهتره
من: یکم..یکم تار میبینم
دکتر : طبیعیه
رو به جونگ کوک کرد و ادامه داد: یکم دارو واسش نوشتم حتما بخورن و نیاز به فضای آروم هم داره تا به آرامش روحی برسه
جونگ کوک : بله چشم
دکتر رفت جونگ کوک با لبخند اومد پیشم و گفت : چیزی لازم نداری؟
من: نه ..من چیزی یادم نمیاد چرا بیمارستانم
جونگ کوک: دیشب بخاطر فشار شوک هایی که بهت وارد شده بود بیهوش شدی تهیونگم سری زنگ زد بهم و با هم آوردیمت بیمارستان ....من میرم کاری داشتی به پرستار بگو
به وحشیانه ترین حالت ممکن باز هم بهش تجاوز کرد
تن بی جونم رو بلند کرد و برد حموم ،توی وان پشتم نشست و منو به خودش تکیه داد با برخورد
آب با سوختگی هام صورتم جمع میشد چشام بسته بود و کم کم خوابم برد
یه هفته از اون شب وحشتناک گذشت تو این یه هفته سه بار دیگه هم باهام رابطه داشت
بدنم ضعیف شده بود و زیر چشام گود افتاده بود
سوختگی لبام جاشو با سفیدی عوض کرده بود ، از صبح تا شب به سقف زل میزدم و فقط به این زندگیم لعنت میفرستادم
از خدمتکاری که ناهار رو آورد تاریخ رو پرسیدم یه ماه و نیم از اومدن به اینجا میگذشت ولی هنوز عادت ماهیانه نشده بودم .
نزدیکای عصر بود ، در باز شد حتی دلم نمیخواستم بدونم خدمتکاره یا تهیونگ
که متاسفانه تهیونگ بود
تهیونگ: پاشو بیا
با خستگی ای که هنوز تو بدنم بود بلند شدم و باهاش رفتم
ننننن آخه چراااا دوباره همون اتاق .بغض بدی گلوم رو میفشرد ولی جرئت گریه کردن رو نداشتم
بعد از قفل کردن در با صدای ترسناکش گفت: این دفعه یه تنبیه خوب رو برات انتخاب کردم
لباسام رو کند و منو به یه صندلی بست
یه دستگاهی رو جلو آورد و روشنش کرد ، وقتی فهمیدم چیه فاتحمو خوندم
دستگاه شک رو روی رون پام گذاشت پام ناخداگاه پرید
تهیونگ فق با لذت نگام میکرد و میخندید..واقعا یه روانی بود
چرا از درد کشیدن من لذت میبرد
بعدی رو روی قفسه سینم گذاشت ، قلبم داشت از دهنم میومد بیرون با دستام به دسته صندلی چنگ میزدم
روی گونه هام گذاشت فقط با نفرت به چشاش نگاه میکردم
این دفعه شدتش رو بیشتر کرد که بعد از چند لحظه دیگه جایی رو ندیدم
بوی الکل و مواد ضد عفونی میومد لایه چشمامو باز کردم فضا خیلی نور داشت دستم رو جلوی نور قرار دارم
بیمارستان بودم دکتر به همراه جونگ کوک از در اومدن تو
دکتر : خب میبینم که بهوش اومدی حالت بهتره
من: یکم..یکم تار میبینم
دکتر : طبیعیه
رو به جونگ کوک کرد و ادامه داد: یکم دارو واسش نوشتم حتما بخورن و نیاز به فضای آروم هم داره تا به آرامش روحی برسه
جونگ کوک : بله چشم
دکتر رفت جونگ کوک با لبخند اومد پیشم و گفت : چیزی لازم نداری؟
من: نه ..من چیزی یادم نمیاد چرا بیمارستانم
جونگ کوک: دیشب بخاطر فشار شوک هایی که بهت وارد شده بود بیهوش شدی تهیونگم سری زنگ زد بهم و با هم آوردیمت بیمارستان ....من میرم کاری داشتی به پرستار بگو
۱۶.۹k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.