عمارت خونین(26)🖤
بچه هااا درسته چند روز نتونستم پارت جدید را بزارم ولی لطفا سریع وخیلی زیاد حمایت کنید لایکا زیاد باشه کامنتا همینطور چون وقتی کمه من احساس میکنم با روز اول هیچ فرقی ندارم🙁
جونگکوک:
اینکه با داد وچهره عصبانی حرفایی را بزنم که قلبش را مثل شیشه خرد کنه
ا٫ت:وقتی انقدر ازم متنفری وقتی ارزشم از یک برده کمتره پس دلیل بودنم توی اتاقت چیه جئون جونگکوک ؟هوم؟
جونگکوک:فکر کنم گفته باشم که جونت در خطره
ا٫ت:چرا باید جون من برات مهم باشه؟تو که یک عوضی وروانی بیش نیستی که هر روز منا شکنجه میکردی تازشم اگه کسی بخواد بکشتم دمش گرم منا از بند تو واز عمارت خونین تو ازاد میکنه
جونگکوک:خفه شو(باداد)داری میری روی اعصابم
ا٫ت:اره میرم روی اعصابت یک روانی وعوضی بودن بهت فشار اورد نه؟پس جواب تحقیرایی که هر روز به من میکنی وفشارایی که به من میاری چی میشه؟
جونگکوک:
از شدت عصبانیم بلند شدم وبا سرعت به سمتش دویدم دستما انداختم دور گلوش وبلندش کردم وبا سرعت به دیوار کوبوندمش
جونگکوک:نگفتم خفه شی؟
ا٫ت:ع ع عوض عوضی ولم کن دارم خفه میشممم
جونگکوک:
به خودم اومدم سر دستم را از گلوش برداشتم به سرفه افتاد
ا٫ت:دیدی میگم روی اعصابت کنترل نداری یعمی این
جونگکوک:قبلا همچین زبونی نداشتی زبون پیدا کردی😡(با داد)
گمشوو همین حالا گمشو وبرو توی اتاقت
حالا که میخوای بمیری بمیر
جونگکوک:
با سرعت وبا ناراحتی که توی چشماش موج میزد از توی اتاقم رفت بیرون نفسی از روی عصبانیت دادم بیرون
عصبانیتم به خاطر حرفاش نبود به خاطر این بود که نمیتونستم کاری وحرفی که قلبم مییگه را بکنم عصبانیتم به خاطر این بود که کسی که قلبم را بهش نقدیم کردم به عنوان یک ر..و.ا.نی منا میشناسه واینا بود که منا حرصی میکرد
سریع کتی که تنم بود را از روی تنم در آوردم وبا عصباینتی که همراه با داد بود پرتش کردم روی تختم بی قرار بودم همیش راه میرفتم دور خودم با عصبانیت دستام را روی صورتم وبعدش لای موهام کشیدم نمیدونستم چیکار کنم کسی که یکی از قوی ترین رئیس های مافیا بود ونقشه کشیدن نابود کردن دشمن برای مثل اب خوردن بود الان نمیدوسنتم باید چیکار کنم وهمش هم تقصیر این بود که قلبم تسخیر شده بود وعقلم ناتوان
دیگه توانی برای فکر کردم نداشتم که با صدای صدای تیر از ایت فکر اومدم بیرون سریع به سمت حیاط حرکت کردم بادیگاردا را دیدم که غرق خون بودند چند تا ادم سیاه پوش که صورتشون معلوم نبود به عمارت حمله کردنپ
با صدای تیر همه از عمارت بیرون اومده بودند
سریع کلتم را از توی پشت شلوارم در اوردم وشروع کردم بع تیر اندازی تعدادشون زیاد نبود ولی ماهر بودند تهیونگ هم همراه با ققیه اومده بود
جونگکوک:برو تو تهیونگ همین حالا(با داد)
تهیونگ:نه منم کمک میکنم
جونگکوک:بهت میگم برو تو تو هنوز خوب نشدی
داشتم تهیونگ را نصبحت میکردم که با صدای اشنایی از پشت سرم تمرکزم را از دست دادم
ا٫ت:چه خبرع؟
جونگکوک:
تازه فهنیده بودم تازه حواسم اومد سر جا که چرا به عمارت وبرای کی حمله کردند نگاهما به پشت سر دادم از ترس مردمکای چشمش میلرزید پاهاش سست شده بودند ونمیتونست تکونشون بده فقط به جلو زل زده بود
سریع به سمتش حرکت کردم
جونگکوک:برو توووو(با داد)
سریع
تا اومدم به سمت برم تیری به سمتش پرتاب شدم
تنها کاری که توی اون لحظه برای ملکه قلبم تونستم بکنم این بود که دستش را بکشم
جونگکوک:نهههه نههه نهه ا٫ت
بعد اینکه زدنش همشون رفتند میدونستم قصدشون ا٫ت بود عصبانی بودم از اینکه نتوسنته بودم با وجود مافیا بودن وقوی بودنم از دختری که زندگیمه محافظت کنم این کلمات را فقط توی قلبم حبس کرده بودم ونمیتونستم به زبون بیارم
فقط غرق در خون دیدمش
نه زبونم کار میکرد
نه دستام
پاهام بی حس بود انگار کمرم شکسته بود انگار خم شده بود چشمام نه ازشون اشک میبارید ونه پلک میزد اسلحه همینطور توی دستام بود روی زانو هام جلوی جسم خونیش نشسته بودم گوشام صدا های بمی را میشنید عقلم یاری نمیکرد وقلبم وایساده بود
جیمین:سریع دکتر بیارید
جیهوپ:ا الان نه الان نه ارباب به خودت بیااااا
کای:ارباب ارباب
نامجون:دختره را سریع ببریدش
تهیونگ: ارباب به خودت بیا قول میدم بهت عشقت بع اغوشت برگرده
با حرف تهیونگ همه به سمتش برگشتند انگار فقط اون بود که از عشق من نسبت به اون وکیل خبر داشت انگار فقط اون بود از زندانی بودن عشقم در قلبم خبر داشت
هیچ صدایی را نمشنیدم هیچ الان جسم غرق در خونش جلوم چشمام بود ومن کاری نمیتونستم بکنم
جونگکوک:
اینکه با داد وچهره عصبانی حرفایی را بزنم که قلبش را مثل شیشه خرد کنه
ا٫ت:وقتی انقدر ازم متنفری وقتی ارزشم از یک برده کمتره پس دلیل بودنم توی اتاقت چیه جئون جونگکوک ؟هوم؟
جونگکوک:فکر کنم گفته باشم که جونت در خطره
ا٫ت:چرا باید جون من برات مهم باشه؟تو که یک عوضی وروانی بیش نیستی که هر روز منا شکنجه میکردی تازشم اگه کسی بخواد بکشتم دمش گرم منا از بند تو واز عمارت خونین تو ازاد میکنه
جونگکوک:خفه شو(باداد)داری میری روی اعصابم
ا٫ت:اره میرم روی اعصابت یک روانی وعوضی بودن بهت فشار اورد نه؟پس جواب تحقیرایی که هر روز به من میکنی وفشارایی که به من میاری چی میشه؟
جونگکوک:
از شدت عصبانیم بلند شدم وبا سرعت به سمتش دویدم دستما انداختم دور گلوش وبلندش کردم وبا سرعت به دیوار کوبوندمش
جونگکوک:نگفتم خفه شی؟
ا٫ت:ع ع عوض عوضی ولم کن دارم خفه میشممم
جونگکوک:
به خودم اومدم سر دستم را از گلوش برداشتم به سرفه افتاد
ا٫ت:دیدی میگم روی اعصابت کنترل نداری یعمی این
جونگکوک:قبلا همچین زبونی نداشتی زبون پیدا کردی😡(با داد)
گمشوو همین حالا گمشو وبرو توی اتاقت
حالا که میخوای بمیری بمیر
جونگکوک:
با سرعت وبا ناراحتی که توی چشماش موج میزد از توی اتاقم رفت بیرون نفسی از روی عصبانیت دادم بیرون
عصبانیتم به خاطر حرفاش نبود به خاطر این بود که نمیتونستم کاری وحرفی که قلبم مییگه را بکنم عصبانیتم به خاطر این بود که کسی که قلبم را بهش نقدیم کردم به عنوان یک ر..و.ا.نی منا میشناسه واینا بود که منا حرصی میکرد
سریع کتی که تنم بود را از روی تنم در آوردم وبا عصباینتی که همراه با داد بود پرتش کردم روی تختم بی قرار بودم همیش راه میرفتم دور خودم با عصبانیت دستام را روی صورتم وبعدش لای موهام کشیدم نمیدونستم چیکار کنم کسی که یکی از قوی ترین رئیس های مافیا بود ونقشه کشیدن نابود کردن دشمن برای مثل اب خوردن بود الان نمیدوسنتم باید چیکار کنم وهمش هم تقصیر این بود که قلبم تسخیر شده بود وعقلم ناتوان
دیگه توانی برای فکر کردم نداشتم که با صدای صدای تیر از ایت فکر اومدم بیرون سریع به سمت حیاط حرکت کردم بادیگاردا را دیدم که غرق خون بودند چند تا ادم سیاه پوش که صورتشون معلوم نبود به عمارت حمله کردنپ
با صدای تیر همه از عمارت بیرون اومده بودند
سریع کلتم را از توی پشت شلوارم در اوردم وشروع کردم بع تیر اندازی تعدادشون زیاد نبود ولی ماهر بودند تهیونگ هم همراه با ققیه اومده بود
جونگکوک:برو تو تهیونگ همین حالا(با داد)
تهیونگ:نه منم کمک میکنم
جونگکوک:بهت میگم برو تو تو هنوز خوب نشدی
داشتم تهیونگ را نصبحت میکردم که با صدای اشنایی از پشت سرم تمرکزم را از دست دادم
ا٫ت:چه خبرع؟
جونگکوک:
تازه فهنیده بودم تازه حواسم اومد سر جا که چرا به عمارت وبرای کی حمله کردند نگاهما به پشت سر دادم از ترس مردمکای چشمش میلرزید پاهاش سست شده بودند ونمیتونست تکونشون بده فقط به جلو زل زده بود
سریع به سمتش حرکت کردم
جونگکوک:برو توووو(با داد)
سریع
تا اومدم به سمت برم تیری به سمتش پرتاب شدم
تنها کاری که توی اون لحظه برای ملکه قلبم تونستم بکنم این بود که دستش را بکشم
جونگکوک:نهههه نههه نهه ا٫ت
بعد اینکه زدنش همشون رفتند میدونستم قصدشون ا٫ت بود عصبانی بودم از اینکه نتوسنته بودم با وجود مافیا بودن وقوی بودنم از دختری که زندگیمه محافظت کنم این کلمات را فقط توی قلبم حبس کرده بودم ونمیتونستم به زبون بیارم
فقط غرق در خون دیدمش
نه زبونم کار میکرد
نه دستام
پاهام بی حس بود انگار کمرم شکسته بود انگار خم شده بود چشمام نه ازشون اشک میبارید ونه پلک میزد اسلحه همینطور توی دستام بود روی زانو هام جلوی جسم خونیش نشسته بودم گوشام صدا های بمی را میشنید عقلم یاری نمیکرد وقلبم وایساده بود
جیمین:سریع دکتر بیارید
جیهوپ:ا الان نه الان نه ارباب به خودت بیااااا
کای:ارباب ارباب
نامجون:دختره را سریع ببریدش
تهیونگ: ارباب به خودت بیا قول میدم بهت عشقت بع اغوشت برگرده
با حرف تهیونگ همه به سمتش برگشتند انگار فقط اون بود که از عشق من نسبت به اون وکیل خبر داشت انگار فقط اون بود از زندانی بودن عشقم در قلبم خبر داشت
هیچ صدایی را نمشنیدم هیچ الان جسم غرق در خونش جلوم چشمام بود ومن کاری نمیتونستم بکنم
۷.۹k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.