در چشمانم زل زدو گفت : پس دگر برایت اهمیتی ندارم درست است
در چشمانم زل زدو گفت : پس دگر برایت اهمیتی ندارم درست است؟ با چشم های لرزان نگاهش کردم و گفتم : تلاشم را کردم ، حتا برای بهانه های کوچک کنار دیواری قدیمی و پودر شده نگهت داشتم با کوچک ترین سخن ها بحث را باز میکردم ولی تو؟ توجهی به حرف هایم کردی؟ یا اجازه شروع شدن حرف هایم را به من دادی؟ . شب و روز در فکرت زندگی کردم و خوابیدم، تمام فکرم در گیر تو بود. ولی تو؟ گمان دارم روز شبت را همانت من گذراندی ولی با کمی کمال سابیت به موهای قهوهای و چشمان ابی ان دختر اندیشیدی درست نیست؟
یادت میاید؟ یادت میاید زمانی را که برای صلیب گردنبند کوچکی که در نهاسیت زیبایی تو بیچیز است را برای شروع مکالمه ای به تو دادم؟ و همانجا نهایت نفرتت از من را نشان دادی . ولی حالا میخواهم بگویم از روی رفتارم مرا قضاوت مکن، حالا شب و روزم که هیچ تمام ملکول های بدنم هم بیشتر از قبل عاشق تو هستند ولی حالا سر درگُم تهماده سیگار هایم را در جوب مین اندازم .
ازت چیز بزرگی نمیخواهم چون حتا لبخندی که به من میزنی هم بدنم را گرم میکند.
اما بماند که از آن خنده کوچک ههرومم؛
@huang-lia ★
یادت میاید؟ یادت میاید زمانی را که برای صلیب گردنبند کوچکی که در نهاسیت زیبایی تو بیچیز است را برای شروع مکالمه ای به تو دادم؟ و همانجا نهایت نفرتت از من را نشان دادی . ولی حالا میخواهم بگویم از روی رفتارم مرا قضاوت مکن، حالا شب و روزم که هیچ تمام ملکول های بدنم هم بیشتر از قبل عاشق تو هستند ولی حالا سر درگُم تهماده سیگار هایم را در جوب مین اندازم .
ازت چیز بزرگی نمیخواهم چون حتا لبخندی که به من میزنی هم بدنم را گرم میکند.
اما بماند که از آن خنده کوچک ههرومم؛
@huang-lia ★
۱.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.