عشقی در افسانه ها پارت ۲۱
بابت حمایت ها ممنونم
دستمال کاغذی فراموش نشه
شینوبو:.....باشه
*فلش بک کریسمس ۳ سال پیش*
ا.ت:۱۱
سانمی:۱۸
گنیا:۱۴
*شما بین گنیا و سانمی راه میرید *
ا.ت و گنیا هر کدوم یکی از دستای سانمی رو میکشیدن
گنیا:آنیکی
ا.ت:بیا بریم اون قرفه رو رو ببينيم
سانمی:بیخیال
ا.ت و گنیا:ترو خدا جون هر کس که دوست داری
سانمی:اوی اوی من قسم ندید
همین طور در حال حرف زدن و قافل از همه چی بوديد
کمی اون ور تر ۳ نفر از لشگر معبد عقرب سیاه دارن نقشه میکشن که سانمی رو بزنن
[سانمی با این که ۱۸ سال سن داره بهترین و قوی ترین مبارز هست و عقرب سیاه کاملا با اژدهای سیاه رو لجه و میخوان سانمی رو بکشن]
*اینجا ۳ تا مرد هست اون ها رو با علامت % $ # نشون میدم*
#:الان چی کار کنیم
%:همون طور که رئیس گفته بود$ با میله میزنه تو سر اون سفیده
$:خوب من آماده
$ میله رو دستش گرفت و به سانمی حمله کرد
سانمی هواسش نبود که $ میخواد بزنتش ولی تو فهمیدی و خودت رو سپر سانمی کردی و میله خورت تو سرت و پرت شدی چند متر اون ور تر💔😭
خونت زمین رو پر کرده بود
سانمی با ترس تو رو نگاه میکرد
گنیا بغلت کرد و با گریه میگفت:ا.ت....ا.ت التماست میکنم.....بیدار شو
سانمی به گنیا و شینوبو گفت تو رو ببرن درمانگاه
ولی خودش اون جا موند
همین طور اشک از چشماش میومد باورش نمیشد که خواهر اش این بلا سرش آمده
%:تو داری گریه میکنی
$:چه قد رفقت انگیز*درست نوشتم؟*
سانمی:چه تور جرعت میکنید وقتی من اینجام به خواهرم آسیب بزنید؟
اون سه نفر ترسیده بودن
هاشیرا ها سعی کردن جلوی سانمی رو بگیرن ولی اگه نزدیک میشدن خودشون هم میمردند!
سانمی از شدت اصبانیت اون ها رو کتک نزد
فقط استوخون هاشون رو با میله خورد کرد
دست و پا هاشون رو زنده زنده قطع کرد و اون ها رو سر برید
سانمی دیگه اون لحظه انسان نبود یه شیطان بود
فردای اون روز
سانمی و همه هاشیراها بیرون اتاق ا.ت نشسته بودن
دکتر آمد بيرون
سانمی:حالش خوبه
دکتر:ما زخم هاش رو بستیم ولی الان تو کما هست به هوش آمدن اش درست خدا هست من متاسفم
همه خوشکشون زده بود و اشک داشت از چشم هاشون میریخت
اون ها ا.ت رو خیلی دوست داشتن
در کل سپاه به خواطر اون سر پا بود
همه رفتن داخل و به چهره کبود ات نگاه میکردن
بعد از سه ماه
سه ماه گذشته ولی تو هنوز به هوش نیومدی
سانمی کاملا بی اصاب شده بود
شب ها همیشه باهات سحبت میکرد بعد میخوابید
تنها گل سرت رو بغل میکرد و گریه میکرد و میگفت تخسیر من هست
همه نگران بودن و امیدشون رو از دست داده بودن
شب
رو زمین اتاق کنار تخت نشسته بود
دستت رو گرفته بود با گریه میگفت: لعنتی سه ماه بیهوشی چه را به هوش نمیای
از بس گریه کرده بود سرش رو گذاشته بود رو شکمت و خوابش بده بود
فردا صبح
همایت يادتون نره
دستمال کاغذی فراموش نشه
شینوبو:.....باشه
*فلش بک کریسمس ۳ سال پیش*
ا.ت:۱۱
سانمی:۱۸
گنیا:۱۴
*شما بین گنیا و سانمی راه میرید *
ا.ت و گنیا هر کدوم یکی از دستای سانمی رو میکشیدن
گنیا:آنیکی
ا.ت:بیا بریم اون قرفه رو رو ببينيم
سانمی:بیخیال
ا.ت و گنیا:ترو خدا جون هر کس که دوست داری
سانمی:اوی اوی من قسم ندید
همین طور در حال حرف زدن و قافل از همه چی بوديد
کمی اون ور تر ۳ نفر از لشگر معبد عقرب سیاه دارن نقشه میکشن که سانمی رو بزنن
[سانمی با این که ۱۸ سال سن داره بهترین و قوی ترین مبارز هست و عقرب سیاه کاملا با اژدهای سیاه رو لجه و میخوان سانمی رو بکشن]
*اینجا ۳ تا مرد هست اون ها رو با علامت % $ # نشون میدم*
#:الان چی کار کنیم
%:همون طور که رئیس گفته بود$ با میله میزنه تو سر اون سفیده
$:خوب من آماده
$ میله رو دستش گرفت و به سانمی حمله کرد
سانمی هواسش نبود که $ میخواد بزنتش ولی تو فهمیدی و خودت رو سپر سانمی کردی و میله خورت تو سرت و پرت شدی چند متر اون ور تر💔😭
خونت زمین رو پر کرده بود
سانمی با ترس تو رو نگاه میکرد
گنیا بغلت کرد و با گریه میگفت:ا.ت....ا.ت التماست میکنم.....بیدار شو
سانمی به گنیا و شینوبو گفت تو رو ببرن درمانگاه
ولی خودش اون جا موند
همین طور اشک از چشماش میومد باورش نمیشد که خواهر اش این بلا سرش آمده
%:تو داری گریه میکنی
$:چه قد رفقت انگیز*درست نوشتم؟*
سانمی:چه تور جرعت میکنید وقتی من اینجام به خواهرم آسیب بزنید؟
اون سه نفر ترسیده بودن
هاشیرا ها سعی کردن جلوی سانمی رو بگیرن ولی اگه نزدیک میشدن خودشون هم میمردند!
سانمی از شدت اصبانیت اون ها رو کتک نزد
فقط استوخون هاشون رو با میله خورد کرد
دست و پا هاشون رو زنده زنده قطع کرد و اون ها رو سر برید
سانمی دیگه اون لحظه انسان نبود یه شیطان بود
فردای اون روز
سانمی و همه هاشیراها بیرون اتاق ا.ت نشسته بودن
دکتر آمد بيرون
سانمی:حالش خوبه
دکتر:ما زخم هاش رو بستیم ولی الان تو کما هست به هوش آمدن اش درست خدا هست من متاسفم
همه خوشکشون زده بود و اشک داشت از چشم هاشون میریخت
اون ها ا.ت رو خیلی دوست داشتن
در کل سپاه به خواطر اون سر پا بود
همه رفتن داخل و به چهره کبود ات نگاه میکردن
بعد از سه ماه
سه ماه گذشته ولی تو هنوز به هوش نیومدی
سانمی کاملا بی اصاب شده بود
شب ها همیشه باهات سحبت میکرد بعد میخوابید
تنها گل سرت رو بغل میکرد و گریه میکرد و میگفت تخسیر من هست
همه نگران بودن و امیدشون رو از دست داده بودن
شب
رو زمین اتاق کنار تخت نشسته بود
دستت رو گرفته بود با گریه میگفت: لعنتی سه ماه بیهوشی چه را به هوش نمیای
از بس گریه کرده بود سرش رو گذاشته بود رو شکمت و خوابش بده بود
فردا صبح
همایت يادتون نره
۱۰.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.