سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۲۳
داخل طویله تاریک بود صدای اسپ ها بود می اومد هوای سرد آنجا باعث یخ زدن بدن آدم میشد آنائل خیلی ترسیده بود چشم هایش را سفت بسته بود
آنائل : تا کی باید اینجا بمانم
دانیلا تو اتاق اش بود و با استرس همش راه میرفت و با خود اش همش میگفت
دانیلا : به بردار بگوییم که شاه دوخت لندن را در طویله زندانی کردن یا نه
استرس داشت نمیتوانست برود پیشه بردار اش چون میونه اش با بردارش خوب نبود شاهزاده بعد از فوت مادر اش با خواهرش دانیلا هیچوقت درست حرف نزده
دانیلا : باید بهش بگوییم
دانیلا از اتاق اش خارج شد و داشت میرفت به سمته اتاق شاهزاده شاهزاده از اتاق اش آمد بیرون و با عصبانیت داشت میرفت
دانیلا
« حالا باید بهش بگم »
دانیلا سریع رفت جلوی شاهزاده ایستاد و با استرس و لکنت گفت
دانیلا : بردار باید یه چیزی بهتان بگویم
جونکوک : بعدن الان کار دارم
دانیلا : اما
شاهزاده بدون اینکه به حرفایش گوش بدهد از آنجا رفت
دانیلا
« اوففف من الان چیکار کنم هواهم خیلی سرده نمیتواند آنجا بماند باید از آنجا بیارمش بیرون »
دانیلا آهسته و بدون اینکه کسی بفهمد از قصر رفت بیرون و سریع به سمته طویله رفت با آرامش در را باز کرد
نگاهی داخل طویله انداخت
آنائل ترسیده زود سر اش را از رویه زانوهایش برداشت و با صدای لرزون گفت
آنائل : مرا از اینجا بیاورید بیرون
دانیلا : کسی اینجا هست شاه دوخت اینجا هستید
دانیلا داخل طویله رفت و جلوی آنائل نشست
دانیلا : شاه دوخت
آنائل چشمانش پر از اشک شدن دانیلا دسته آنائل را گرفت و از رویه زمین بلند اش کرد
دانیلا : برویم از اینجا بیرون
آنائل : تو کی هستی
دانیلا : بهت می گویم
آن دو نفر از طویله خارج شدن از حیات قصر میگذشتن که یهو سر آنائل گیج رفت نزدیک بود بیافته اما آدریانو سریع از گرفتش ......
پارت ۲۳
داخل طویله تاریک بود صدای اسپ ها بود می اومد هوای سرد آنجا باعث یخ زدن بدن آدم میشد آنائل خیلی ترسیده بود چشم هایش را سفت بسته بود
آنائل : تا کی باید اینجا بمانم
دانیلا تو اتاق اش بود و با استرس همش راه میرفت و با خود اش همش میگفت
دانیلا : به بردار بگوییم که شاه دوخت لندن را در طویله زندانی کردن یا نه
استرس داشت نمیتوانست برود پیشه بردار اش چون میونه اش با بردارش خوب نبود شاهزاده بعد از فوت مادر اش با خواهرش دانیلا هیچوقت درست حرف نزده
دانیلا : باید بهش بگوییم
دانیلا از اتاق اش خارج شد و داشت میرفت به سمته اتاق شاهزاده شاهزاده از اتاق اش آمد بیرون و با عصبانیت داشت میرفت
دانیلا
« حالا باید بهش بگم »
دانیلا سریع رفت جلوی شاهزاده ایستاد و با استرس و لکنت گفت
دانیلا : بردار باید یه چیزی بهتان بگویم
جونکوک : بعدن الان کار دارم
دانیلا : اما
شاهزاده بدون اینکه به حرفایش گوش بدهد از آنجا رفت
دانیلا
« اوففف من الان چیکار کنم هواهم خیلی سرده نمیتواند آنجا بماند باید از آنجا بیارمش بیرون »
دانیلا آهسته و بدون اینکه کسی بفهمد از قصر رفت بیرون و سریع به سمته طویله رفت با آرامش در را باز کرد
نگاهی داخل طویله انداخت
آنائل ترسیده زود سر اش را از رویه زانوهایش برداشت و با صدای لرزون گفت
آنائل : مرا از اینجا بیاورید بیرون
دانیلا : کسی اینجا هست شاه دوخت اینجا هستید
دانیلا داخل طویله رفت و جلوی آنائل نشست
دانیلا : شاه دوخت
آنائل چشمانش پر از اشک شدن دانیلا دسته آنائل را گرفت و از رویه زمین بلند اش کرد
دانیلا : برویم از اینجا بیرون
آنائل : تو کی هستی
دانیلا : بهت می گویم
آن دو نفر از طویله خارج شدن از حیات قصر میگذشتن که یهو سر آنائل گیج رفت نزدیک بود بیافته اما آدریانو سریع از گرفتش ......
۱.۷k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.