شینپی (پارت ۴۲)
سکوت .
ا/ت : از اون گذشته تو نمیتونی بدون اجازه من ، مند ببوسی یا لمسش کنی...
سینا بالاخره به حرف اومد .
سینا : این در مورد جئون هم صدق میکنه؟
چشمامو توی کاسه چرخوندم و گفتم : بله .
سینا : پس داری میگی به اون اجازه میدی و به من نه؟
ا/ت : بحث اجازه نی...
سینا : طفره نرو .
ا/ت : درسته .
سینا : خب این گویای همه چیزه .
ا/ت : ببین من مطمئنم یکی خیلی بهتر از من پیدا میکنی .
سینا : من بهترین رو نمیخوام...من تورو میخوام .
"ویو راوی"
ا/ت کلافه دستاشو توی موهاش برود و جیغ کشید . به وسایل لگد می زد و همه جای اون اتاق نمور رو بهم ریخت . عربده زد : به من چه که تو منو دوست داری!
یقه سینا رو گرفت و تکونش داد .
ا/ت : تقصیر من چیه که نمیتونم تورو اونجوری دوست داشته باشم!
سینا و ا/ت انقدر درگیر بحثشون بودن که متوجه نشدن کوک توی چارچوب وایساده و داره همه چیز رو میبینه . کوک با تردید هرچه بیشتر اونا رو نگاه می کرد و با هر کلمه حسودی می کرد و خونش به جوش میومد . ا/ت سینا رو رها کرد و برگشت . با دیدن کوک تعجب کرد . همونطور که پشتش به سینا بود
گفت : اگه لین موضوع خیلی اذیتت می کنه میتونم برات یه خونه همین نزدیکی بگیرم ، یا خودم...
سینا : من میرم . تو همین جا بمون .
بعدم بلند شد و موقع بیرون رفتن به کوک تنه زد...
خیال ا/ت برای لحظه ای آسوده شد . ولی کسی چه میدونستم چه اتفاقایی تو راهه...
(روز بعد)
فردای اون روز سینا در حال جمع کردن وسایلش و انتقال اون ها به یه خونه در همون نزدیکی بود . وقتی کارش تموم شد ، وسط پذیرایی وایساد . یه روزی اینجا خونش بود ، ولی حالا داشتن مینداختنش بیرون. و همه ی اینا تقصیر شخصی به نام جئون جونگکوک بود . سینا هیچوقت ا/ت رو مقصر نمیدونست...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
ا/ت : از اون گذشته تو نمیتونی بدون اجازه من ، مند ببوسی یا لمسش کنی...
سینا بالاخره به حرف اومد .
سینا : این در مورد جئون هم صدق میکنه؟
چشمامو توی کاسه چرخوندم و گفتم : بله .
سینا : پس داری میگی به اون اجازه میدی و به من نه؟
ا/ت : بحث اجازه نی...
سینا : طفره نرو .
ا/ت : درسته .
سینا : خب این گویای همه چیزه .
ا/ت : ببین من مطمئنم یکی خیلی بهتر از من پیدا میکنی .
سینا : من بهترین رو نمیخوام...من تورو میخوام .
"ویو راوی"
ا/ت کلافه دستاشو توی موهاش برود و جیغ کشید . به وسایل لگد می زد و همه جای اون اتاق نمور رو بهم ریخت . عربده زد : به من چه که تو منو دوست داری!
یقه سینا رو گرفت و تکونش داد .
ا/ت : تقصیر من چیه که نمیتونم تورو اونجوری دوست داشته باشم!
سینا و ا/ت انقدر درگیر بحثشون بودن که متوجه نشدن کوک توی چارچوب وایساده و داره همه چیز رو میبینه . کوک با تردید هرچه بیشتر اونا رو نگاه می کرد و با هر کلمه حسودی می کرد و خونش به جوش میومد . ا/ت سینا رو رها کرد و برگشت . با دیدن کوک تعجب کرد . همونطور که پشتش به سینا بود
گفت : اگه لین موضوع خیلی اذیتت می کنه میتونم برات یه خونه همین نزدیکی بگیرم ، یا خودم...
سینا : من میرم . تو همین جا بمون .
بعدم بلند شد و موقع بیرون رفتن به کوک تنه زد...
خیال ا/ت برای لحظه ای آسوده شد . ولی کسی چه میدونستم چه اتفاقایی تو راهه...
(روز بعد)
فردای اون روز سینا در حال جمع کردن وسایلش و انتقال اون ها به یه خونه در همون نزدیکی بود . وقتی کارش تموم شد ، وسط پذیرایی وایساد . یه روزی اینجا خونش بود ، ولی حالا داشتن مینداختنش بیرون. و همه ی اینا تقصیر شخصی به نام جئون جونگکوک بود . سینا هیچوقت ا/ت رو مقصر نمیدونست...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۸.۸k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.