خیلی وقت بود میخواستم این عکسو برای کاور بزارم
THE SPY🌘🖤
PART|3۳
بعد از خبر دادن به بکهیون رفت کمی استراحت کنه تا خستگیای که در اثر خرید بود رفع بشه.
تقریبا نیم ساعت بعد زمانی که احساس گشنگی کرد بلند شد تا برای غذا خوردن پایین بره.
زمانی که از پله ها اومد پایین یادش افتاد که تاحالا این عمارت و کامل ندیده.
پس رفت تا قسمت پشتی پله ها رو ببینه.
داشت تابلو هارو نگاه میکرد که صدایی توجه شو جلب کرد.
متعجب به روبروش نگاه کرد ولی اونجا کلی اتاق بود.
گوشش رو گذاشت روی در چند اتاق تا صدایی بشنوه ولی هیچ صدایی نبود.
زمانی که داشت سمت یکی دیگه از اتاق ها میرفت صدایی از سمت راستش شنید.
برگشت و به پله هایی که انگار سمت زیرزمین میرفتند خیره شد.
چند پله پایین رفت و زمانی که صدا واضح تر شد مطمئن شد که صدا از همونجاست.
سریع پله هارو طی کرد و وقتی رسید به در سیاه رنگ آروم دستگیره رو فشار داد.
بدون سروصدا در و باز کرد و وارد شد.
اتاق تقریبا کاملا تاریک بود و فقط قسمتی که شخصی اونجا داشت به کیسه بوکس ضربه میزد با نوری سفید رنگ روشن شده بود.
دوباره....دوباره همون صحنه بود.
همون پسر درحال بوکس کار کردن.
ولی ایندفعه بنظر میومد که داشت حرصش رو سر کیسهی بیچاره خالی میکرد، حرص همراه کمی عصبانیت.
جیمین که دفعه پیش هم پسر رو توی اون وضعیت دیده بود ایندفعه دیگه ترسی نبود که سمت پسر نره ،پس در و بست و سمت پسر قدبلند رفت.
بنظر میومد پسر اصلا حواسش نیست چون زمانی که جیمین در و بست و حتی زمانی که بهش نزدیک شد متوجهش نشد.
بیوقفه داشت مشت میزد و به هیچ چیز دیگهای توجه نداشت.
جیمین رفت نزدیکش و آروم دستشو گذاشت پشتش که جونگکوک با شدت برگشت سمتش و مشتش رو سمت صورتش حواله کرد.
و با شوک به جیمینی که جاخالی داده بود خیره شد.
(جیمین: ،جونگکوک:-)
-تو اینجا چیکار میکنی؟(با شوک)
یک صدایی شنیدم اومدم رسیدم به اینجا.
جونگکوک سرشو تکون داد و باند دور دستشو باز کرد و سمت میزی که نوشیدنی های مختلفی روش به چشم میخورد رفت و لیوان آبی از پارچ ریخت و سر کشید.
تو خوبی؟
-چطور؟
چون...فقط اینجوری مشت زدن و تمرکز نداشتن عادی نیست.
جیمین احمق نبود.
خودش سال ها بود که توی کارش با چنین ورزش هایی سرکار داشت و میدونست باید تمرکز بالایی داشته باشند.
سمتش رفت و لیوان آب پرتغالی که روی میز بود و برداشت و کمی ازش خورد.
حمایت؟🖤🩶
PART|3۳
بعد از خبر دادن به بکهیون رفت کمی استراحت کنه تا خستگیای که در اثر خرید بود رفع بشه.
تقریبا نیم ساعت بعد زمانی که احساس گشنگی کرد بلند شد تا برای غذا خوردن پایین بره.
زمانی که از پله ها اومد پایین یادش افتاد که تاحالا این عمارت و کامل ندیده.
پس رفت تا قسمت پشتی پله ها رو ببینه.
داشت تابلو هارو نگاه میکرد که صدایی توجه شو جلب کرد.
متعجب به روبروش نگاه کرد ولی اونجا کلی اتاق بود.
گوشش رو گذاشت روی در چند اتاق تا صدایی بشنوه ولی هیچ صدایی نبود.
زمانی که داشت سمت یکی دیگه از اتاق ها میرفت صدایی از سمت راستش شنید.
برگشت و به پله هایی که انگار سمت زیرزمین میرفتند خیره شد.
چند پله پایین رفت و زمانی که صدا واضح تر شد مطمئن شد که صدا از همونجاست.
سریع پله هارو طی کرد و وقتی رسید به در سیاه رنگ آروم دستگیره رو فشار داد.
بدون سروصدا در و باز کرد و وارد شد.
اتاق تقریبا کاملا تاریک بود و فقط قسمتی که شخصی اونجا داشت به کیسه بوکس ضربه میزد با نوری سفید رنگ روشن شده بود.
دوباره....دوباره همون صحنه بود.
همون پسر درحال بوکس کار کردن.
ولی ایندفعه بنظر میومد که داشت حرصش رو سر کیسهی بیچاره خالی میکرد، حرص همراه کمی عصبانیت.
جیمین که دفعه پیش هم پسر رو توی اون وضعیت دیده بود ایندفعه دیگه ترسی نبود که سمت پسر نره ،پس در و بست و سمت پسر قدبلند رفت.
بنظر میومد پسر اصلا حواسش نیست چون زمانی که جیمین در و بست و حتی زمانی که بهش نزدیک شد متوجهش نشد.
بیوقفه داشت مشت میزد و به هیچ چیز دیگهای توجه نداشت.
جیمین رفت نزدیکش و آروم دستشو گذاشت پشتش که جونگکوک با شدت برگشت سمتش و مشتش رو سمت صورتش حواله کرد.
و با شوک به جیمینی که جاخالی داده بود خیره شد.
(جیمین: ،جونگکوک:-)
-تو اینجا چیکار میکنی؟(با شوک)
یک صدایی شنیدم اومدم رسیدم به اینجا.
جونگکوک سرشو تکون داد و باند دور دستشو باز کرد و سمت میزی که نوشیدنی های مختلفی روش به چشم میخورد رفت و لیوان آبی از پارچ ریخت و سر کشید.
تو خوبی؟
-چطور؟
چون...فقط اینجوری مشت زدن و تمرکز نداشتن عادی نیست.
جیمین احمق نبود.
خودش سال ها بود که توی کارش با چنین ورزش هایی سرکار داشت و میدونست باید تمرکز بالایی داشته باشند.
سمتش رفت و لیوان آب پرتغالی که روی میز بود و برداشت و کمی ازش خورد.
حمایت؟🖤🩶
۵۷۷
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.