A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 19 💜
از خواب بیدار شدم . داشت بارون میومد . یه روز جدید شده بود . پس کوکی به قولش عمل میکرد و امروز بر می گشت . 7 بار زنگ زدم به گوشیش . گوشیشم خاموش بود . نگرانش شدم . تصمیم گرفتم برم در خونشون و از مادرش سوال کنم . رسیدم به خونه مادر و پدر کوکی .
می چا : سلام . ببخشید کوکی امروز بر نمیگرده ؟!
مادرش : سلام ♡ کوکی ... خب ... بیا تو تا بهت بگم .
وارد خونشون شدم . نشستیم رو مبل .
مادر کوکی : دخترم ! خب راستش ... جونگ کوک دیگه بر نمیگرده !
تعجب کردم . بغض راه گلوم رو گرفت . زدم زیر گریه .
گفتم : شـ ... مــ ... ا ،،، شما دارید شوخی میکنید دیگه ،،، مگه نه ؟!
مادرش گفت : متاسفانه ،، نه !
پریدم بغل مادرش و یه دل سیر گریه کردم و از اونجا رفتم .
10 روز گذشت . 30 روز گذشت . 100 روز گذشت . انتظار کشیدنم شد 306 روز . تو این 10 ماه اندازه 5 سال پیر شدم . دیگه توان اینکه بتونم بلند شم رو نداشتم . یکی به گوشیم تماس گرفت .
گفتم : بله ؟!
صدایی نمیومد .
کسی که پشت گوشی بود : الو ؟! می چا ،،، دلم برات یه ذره شده !
گفتم : کوکی ! خودتییییی ؟! تورو خدا جوابمو بده !
همراه با گریه ای که میکردم ناراحت هم بودم !
کوکی : می چا ،،، آروم باش !
می چا : میدونی من چقدر منتظرت بودم ؟! 1 روزت شد 306 روز ! میفهمی یعنی چی ؟! میدونی چند بار رفتم در خونتون ؟!
کوکی : میدونم ... میدونم . می چا ،،، فقط میخواستم بهت بگم که ...
گوشی قطع شد .
گفتم : الو ؟! الو ؟! لعنتی ! بزار بهش زنگ بزنم . شماره که از تلفن عمومی بود ... تو این زندگی !
پــارتــــ : 19 💜
از خواب بیدار شدم . داشت بارون میومد . یه روز جدید شده بود . پس کوکی به قولش عمل میکرد و امروز بر می گشت . 7 بار زنگ زدم به گوشیش . گوشیشم خاموش بود . نگرانش شدم . تصمیم گرفتم برم در خونشون و از مادرش سوال کنم . رسیدم به خونه مادر و پدر کوکی .
می چا : سلام . ببخشید کوکی امروز بر نمیگرده ؟!
مادرش : سلام ♡ کوکی ... خب ... بیا تو تا بهت بگم .
وارد خونشون شدم . نشستیم رو مبل .
مادر کوکی : دخترم ! خب راستش ... جونگ کوک دیگه بر نمیگرده !
تعجب کردم . بغض راه گلوم رو گرفت . زدم زیر گریه .
گفتم : شـ ... مــ ... ا ،،، شما دارید شوخی میکنید دیگه ،،، مگه نه ؟!
مادرش گفت : متاسفانه ،، نه !
پریدم بغل مادرش و یه دل سیر گریه کردم و از اونجا رفتم .
10 روز گذشت . 30 روز گذشت . 100 روز گذشت . انتظار کشیدنم شد 306 روز . تو این 10 ماه اندازه 5 سال پیر شدم . دیگه توان اینکه بتونم بلند شم رو نداشتم . یکی به گوشیم تماس گرفت .
گفتم : بله ؟!
صدایی نمیومد .
کسی که پشت گوشی بود : الو ؟! می چا ،،، دلم برات یه ذره شده !
گفتم : کوکی ! خودتییییی ؟! تورو خدا جوابمو بده !
همراه با گریه ای که میکردم ناراحت هم بودم !
کوکی : می چا ،،، آروم باش !
می چا : میدونی من چقدر منتظرت بودم ؟! 1 روزت شد 306 روز ! میفهمی یعنی چی ؟! میدونی چند بار رفتم در خونتون ؟!
کوکی : میدونم ... میدونم . می چا ،،، فقط میخواستم بهت بگم که ...
گوشی قطع شد .
گفتم : الو ؟! الو ؟! لعنتی ! بزار بهش زنگ بزنم . شماره که از تلفن عمومی بود ... تو این زندگی !
۶.۶k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.