بهشت من
بهشت من
پارت اول
(اسم الیا 20 سالمه دانشگاه میرم با پدر و مادم زندگی میکنم یه دختر با چشمای مشکی موهای مشکی ابرو مشکی پوست سفید کمر باریک یه خواهر بزرگ تر دارم)
از خواب با سردرد زیادی بلند شدم
مامات داشت صدام میکرد
مامان:الیا بلند شو دانشگات دیر میشه
الیا:باشه
رفتم پایین دیدم مامان داره صبحونه درست میکنه
مامان:صبحونه امادس بدو بیا
الیا:مامان تو که میدونی من صبحونه دوست ندارم
مامان:اصلا به من چه من احمقم که به فکر توام
رفتم بغلش کردم
الیا:باشه میخورم
نشستم یه زره صبحونه خوردم
بلند شدم رفتم دانشگاه
دیروز معلم فیزیکمون اخراح شد نمیدونیم چرا
مشتاق دیدن معلم جدیدمون بودم که با یکی برخورد کرد
سرمو بلند کردم یه پسر خوشتیپ با چشمای ابی پوست سفید اصلا یه چیز خیلی خفن
اون شخص: حواست کجاست؟
الیا:ببخشید
اون شخص:فقط ببخشید ؟
الیا:وای تو هم گیر دادی برو رد کارت بابا تو هم مارو گیر اوردی
اون شخص:چی گفتی؟(با عصبانیت)
الیا:همین که شنیدی
تا خواست حرف بزنه رفتم وارد کلاس شدم رفتم پیش دریا (دوست صمیمی الیا)
نشستم بغلش که گفت
دریا:الیا امروز یه استاد جدید امده بعضی از بچها تو دفتر معلما دیدنش میگن خیلی خوش قشنگه
الیا:اهان مبارک باشه (با بی حوصلگی)
معلم جدیده امد تو از چیزی که دیدم برگام ریخت این همون کسی بود که با هایش دعوا کردن تا چشمش به من افتاد اخم کرد
گفت:سلام اسم من دامون هستش استا جدید شما
همه بچه ها جیغ زدن بجز من
دامون داشت درس میداد و من خواب کلاس تموم شد که نازنین ( یکی از بچه های کلاس)
نازنین:الیا میشه جزوه های دیروزو بهم بدی
الیا:الان
داشتم میرفتم که بهش بدم دوتا پسر داشتن دنبال هم میکردن که یهو باهم برخورد کردیم من افتادم روی میز اونم افتاد روم لبامون رو هم بود که همون لحظه دامون امد تو سریع از هم دیگه جدا شدیم
دامون:بیاید دفترم...
پارت اول
(اسم الیا 20 سالمه دانشگاه میرم با پدر و مادم زندگی میکنم یه دختر با چشمای مشکی موهای مشکی ابرو مشکی پوست سفید کمر باریک یه خواهر بزرگ تر دارم)
از خواب با سردرد زیادی بلند شدم
مامات داشت صدام میکرد
مامان:الیا بلند شو دانشگات دیر میشه
الیا:باشه
رفتم پایین دیدم مامان داره صبحونه درست میکنه
مامان:صبحونه امادس بدو بیا
الیا:مامان تو که میدونی من صبحونه دوست ندارم
مامان:اصلا به من چه من احمقم که به فکر توام
رفتم بغلش کردم
الیا:باشه میخورم
نشستم یه زره صبحونه خوردم
بلند شدم رفتم دانشگاه
دیروز معلم فیزیکمون اخراح شد نمیدونیم چرا
مشتاق دیدن معلم جدیدمون بودم که با یکی برخورد کرد
سرمو بلند کردم یه پسر خوشتیپ با چشمای ابی پوست سفید اصلا یه چیز خیلی خفن
اون شخص: حواست کجاست؟
الیا:ببخشید
اون شخص:فقط ببخشید ؟
الیا:وای تو هم گیر دادی برو رد کارت بابا تو هم مارو گیر اوردی
اون شخص:چی گفتی؟(با عصبانیت)
الیا:همین که شنیدی
تا خواست حرف بزنه رفتم وارد کلاس شدم رفتم پیش دریا (دوست صمیمی الیا)
نشستم بغلش که گفت
دریا:الیا امروز یه استاد جدید امده بعضی از بچها تو دفتر معلما دیدنش میگن خیلی خوش قشنگه
الیا:اهان مبارک باشه (با بی حوصلگی)
معلم جدیده امد تو از چیزی که دیدم برگام ریخت این همون کسی بود که با هایش دعوا کردن تا چشمش به من افتاد اخم کرد
گفت:سلام اسم من دامون هستش استا جدید شما
همه بچه ها جیغ زدن بجز من
دامون داشت درس میداد و من خواب کلاس تموم شد که نازنین ( یکی از بچه های کلاس)
نازنین:الیا میشه جزوه های دیروزو بهم بدی
الیا:الان
داشتم میرفتم که بهش بدم دوتا پسر داشتن دنبال هم میکردن که یهو باهم برخورد کردیم من افتادم روی میز اونم افتاد روم لبامون رو هم بود که همون لحظه دامون امد تو سریع از هم دیگه جدا شدیم
دامون:بیاید دفترم...
۵.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.