وقتی عضو نهمی و...
وقتی عضو نهمی و...
#درخواستی
#تکپارتی
#هیونجین
تو عضو نهم اسکیز بودی و چند ماهی بود که با هیون رابطه داشتی...همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه جوپ ی پیام واسه ی تو و بقیه اعضا فرستاد
پیام جوپ:از اونجایی که این ماه خیلی تلاش کردین و میدونم خسته شدین به ی پارتی که همه آیدل ها اونجان بفرستمتون
نمیدونستی خوشحال بشی یا ناراحت که بعد از یک ماه سختی قراره به ی پارتی بری و خوش بگذرونی و از طرفی هم نمیتونی زیاد خوش بگذرونی چون هیون برات ی سری محدودیت هایی که به نظرت چرت بودن گذاشته بود
پوفی کشیدی و از اتاقت اومدی بیرون و دیدی اعضا توی حال نشستن
ا.ت:جوپ به شماهم پیام داده؟
چان:آره
چانگبین:امشب قراره بریم
ا.ت:چه خوب (بی حوصله)
لینو:ا.ت..اتفاقی افتاده؟انگار بی حوصله ای
ا.ت:نه فقط یکم خوابم میاد
هان:پس برو بخواب
ا.ت:باش
رفتم توی اتاقم و خودم رو انداختم روی تخت و تا چشمام رو بستم خوابم برد
۶ ساعت بعد
چشام رو باز کردم و دیدم هیون مثل اجنه ها بالا سرم نشسته
ا.ت:یا حضرت عباس
هیون:چیشد
ا.ت:سکتم دادیییی عوضییی مثل اجنه ها نشستی بالا سرم
هیون:عه ترسیدی
ا.ت:معلومهههه،حالا بگو کاری داری ؟
هیون:محدودیت رو که یادته یا دوباره تکرارشون کنم
ا.ت:یادمهههه به قرآن یادمهههه
هیون:باش حالا برو آماده شو
ویو ا.ت
سریع رفتم آماده شدم و رفتیم به مهمونی و رسیدیم،ی فضای خیلی خوشگل بود و همه باهم صمیمی بودن منم رفتم ی جا پیدا کردم و نشستم که دیدم رفیقم یعنی سوبین اومد کنارم نشست...باهم گرم گرفته بودیم و نمیدونستیم که زمان کی گذشت
ویو هیون
ا.ت خیلییییی زیادی با پسر های دور و اطرافش گرم گرفته بود و زیادی از حدش گذشته بود منم زیادی مست کرده بودم... بعد از نیم ساعت رفتیم خونه مشترکمون
ا.ت
تا رسیدیم هیون منو توی خونه با تمام توانش منو به داخل هل داد و باعث شد که محکم بخورم زمین
ا.ت:آییی،چه مرگتههههه
هیون:من چه مرگمه؟مگه من بهت نگفته بودم نزدیک هیچ پسری نشی؟هزار تا پسر دورت بودن
ا.ت:خفه شو پسره ی اسکل معلومه داری چیکار میکنییی
هیون:تو خودت میدونی چیکار میکنی؟سر من داد نزن دختره ی هر*زه
ا.ت:حرف دهنتو بفهمممم
هیون اومد نزدیکم و منو بلند کرد و محکم هلم داد و تعادلم رو از دست دادم و محکم خوردم به دیوار و افتادم و نتونستم بلند شم
دوباره اومد نزدیکم و بلندم کرد و ی سیلی محکم زد به صورتم و باعث شد اشک تو چشام جمع شه
کلی کتکم زد و خودش رفت توی اتاق
دیگه دلیلی برای زندگی ندارم....تیغ رو برداشتم و توی دستم فرو کردم
صبح
از اتاق بیرون اومد و با جسم بیجون دختر که توی حال افتاده بود برخورد کرد که معلوم بود که دختر خودکشی کرده...
با فکر کردن به کارهایی که دیشب با دختر انجام داده اشک توی چشمای پسر جمع شد و به خودش لعنت فرستاد
عشقش که الان بخاطر اینکه کتکش زده بود خودشو کشته و جسم بی جونش جلوش افتاده
باعث شد که خودشو سرزنش کنه و کل عمرشو با افسردگی بگذرونه
#درخواستی
#تکپارتی
#هیونجین
تو عضو نهم اسکیز بودی و چند ماهی بود که با هیون رابطه داشتی...همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه جوپ ی پیام واسه ی تو و بقیه اعضا فرستاد
پیام جوپ:از اونجایی که این ماه خیلی تلاش کردین و میدونم خسته شدین به ی پارتی که همه آیدل ها اونجان بفرستمتون
نمیدونستی خوشحال بشی یا ناراحت که بعد از یک ماه سختی قراره به ی پارتی بری و خوش بگذرونی و از طرفی هم نمیتونی زیاد خوش بگذرونی چون هیون برات ی سری محدودیت هایی که به نظرت چرت بودن گذاشته بود
پوفی کشیدی و از اتاقت اومدی بیرون و دیدی اعضا توی حال نشستن
ا.ت:جوپ به شماهم پیام داده؟
چان:آره
چانگبین:امشب قراره بریم
ا.ت:چه خوب (بی حوصله)
لینو:ا.ت..اتفاقی افتاده؟انگار بی حوصله ای
ا.ت:نه فقط یکم خوابم میاد
هان:پس برو بخواب
ا.ت:باش
رفتم توی اتاقم و خودم رو انداختم روی تخت و تا چشمام رو بستم خوابم برد
۶ ساعت بعد
چشام رو باز کردم و دیدم هیون مثل اجنه ها بالا سرم نشسته
ا.ت:یا حضرت عباس
هیون:چیشد
ا.ت:سکتم دادیییی عوضییی مثل اجنه ها نشستی بالا سرم
هیون:عه ترسیدی
ا.ت:معلومهههه،حالا بگو کاری داری ؟
هیون:محدودیت رو که یادته یا دوباره تکرارشون کنم
ا.ت:یادمهههه به قرآن یادمهههه
هیون:باش حالا برو آماده شو
ویو ا.ت
سریع رفتم آماده شدم و رفتیم به مهمونی و رسیدیم،ی فضای خیلی خوشگل بود و همه باهم صمیمی بودن منم رفتم ی جا پیدا کردم و نشستم که دیدم رفیقم یعنی سوبین اومد کنارم نشست...باهم گرم گرفته بودیم و نمیدونستیم که زمان کی گذشت
ویو هیون
ا.ت خیلییییی زیادی با پسر های دور و اطرافش گرم گرفته بود و زیادی از حدش گذشته بود منم زیادی مست کرده بودم... بعد از نیم ساعت رفتیم خونه مشترکمون
ا.ت
تا رسیدیم هیون منو توی خونه با تمام توانش منو به داخل هل داد و باعث شد که محکم بخورم زمین
ا.ت:آییی،چه مرگتههههه
هیون:من چه مرگمه؟مگه من بهت نگفته بودم نزدیک هیچ پسری نشی؟هزار تا پسر دورت بودن
ا.ت:خفه شو پسره ی اسکل معلومه داری چیکار میکنییی
هیون:تو خودت میدونی چیکار میکنی؟سر من داد نزن دختره ی هر*زه
ا.ت:حرف دهنتو بفهمممم
هیون اومد نزدیکم و منو بلند کرد و محکم هلم داد و تعادلم رو از دست دادم و محکم خوردم به دیوار و افتادم و نتونستم بلند شم
دوباره اومد نزدیکم و بلندم کرد و ی سیلی محکم زد به صورتم و باعث شد اشک تو چشام جمع شه
کلی کتکم زد و خودش رفت توی اتاق
دیگه دلیلی برای زندگی ندارم....تیغ رو برداشتم و توی دستم فرو کردم
صبح
از اتاق بیرون اومد و با جسم بیجون دختر که توی حال افتاده بود برخورد کرد که معلوم بود که دختر خودکشی کرده...
با فکر کردن به کارهایی که دیشب با دختر انجام داده اشک توی چشمای پسر جمع شد و به خودش لعنت فرستاد
عشقش که الان بخاطر اینکه کتکش زده بود خودشو کشته و جسم بی جونش جلوش افتاده
باعث شد که خودشو سرزنش کنه و کل عمرشو با افسردگی بگذرونه
۳.۱k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.