فیک .... part .... 2 والیبالیست حرفه ای 🥲

داخل کافه که رفتم یهو هیجین رو دیدم ... که خب باعث شد خیلی تعجب کنم اون پسر رفیق بابام بود و خب ما از بچگی همو می شناختیم اما تعجبم از این بود که اون دو سال پیش برای کار رفته بود اروپا و تقریبا دو سالی بود که کره نبود و من ندیده بودمش ...
من هیونگ صداش می کردم چون ازم بزرگتر بود و همیشه جای داداشم بود .
داد زدم هیونگ و دویدم سمتش ... خودشم جا خورده بود ؛ بهش گفتم : هیونگ کی اومدی کره ؟ حداقل یه خبری می رسوندی .
( ♧برای هجین .......♡ برای درا دختر قصه که از زبونش دارین می شنوین داستان رو اکی ؟ )
♧ سلام درا دلم برات تنگ شده بود تو چقد بزرگ شدی دختر
♡ آره دیگه نبودی خو اما نگفتی کی اومدی .
♧ همین تازه از فرودگاه رسیدم چون گرسنم بود اومدم یه چی بخورم و برم خونه راستی به کسی نگو من اینجام می خوام پدر و مادرمو سوپرایز کنم
♡ باشه حتما ... مزاحمت نمی شم .
♧ نه مزاحم چیه اتفاقا امشب می بینمتون .
♡ نه بابا خودت تازه اومدی درست نیست ...
♧ منتظرتم ...
♡ باشه میام خداحافظ
اینو گفتم و برای آخرین بار بغلش کردم ... از حق نگذریم با این که حدود ۱۰ سال ازم بزرگتر بود اما باهاش خیلی صمیمی بودم خب همیشه یه داداش بود برام ... وقتی که ازش دور شدم رائلو دیدم که از دور داره ما رو می پاد واییی حالا باید به هزار و هشتاد سوال بی جوابش جواب بدم ...