پارت 58
]چهارروز بعد[
روی تخت نشستم و خودم رو رها کردم؛ بابا بالاخره بعد از
ِمن رفت، دیروز از بیمارستان مرخص شدم و
سین جین کرد
وضعیتم بدک نبود. جیمین حتی فکر پدر و مادرم رو هم کرده
بود و حتما باید جولیا رو میدیدم.
سرم رو روی بالشتم گذاشتم که صدای چیزی از زیرش اومد؛
دستم رو زیر بالشت بردم که یه قاب عکس به سر انگشتهام
خورد. قاب رو که بیرون آوردم، با دیدنش بغض توی گلوم
نشست؛ من و جیمین توی یه باغ که مخصوص عکاسی بود،
بودیم.
ناخواسته به اون زمان برگشتم.
]فلشبک[
عکاس نگاهی بهمون کرد و گفت:
عکاس:خوبه، حالا وایسین!
تا خواست عکس بگیره رادان بوسهای روی گونهم زد که لبخند
عمیقی روی لبم نشست و بعد نور فلش خوردن دوربین؛ عکاس
با خنده گفت
عکاس:شما زوج خیلی باحالی هستین
از حرفش هر دو خندیدیم که جیمین توی گوشم زمزمه کرد:
ت:نمیدونه این همه زیبایی و باحالی از فرشتهی کنارم میاد.
ریز ریز خندیدم که دوباره گفت:
جیمین:تو فقط بخند زندگیم!
]زمان حال[
با یادآوری اون لحظات بلند زدم زیر گریه؛ صدای هق-هقم رو
توی بالشت خفه و به این فکر کردم، من چی از لیا کم داشتم
که جیمین اینجوری بهم خیانت کرد؟ من که تموم عشقم رو به
پاش ریختم؛ چی براش کم گذاشتم؟
همینجوری داشتم بلند بلند توی بالشت گریه میکردم که صدای
در بلند شد و بعدش صدای اجوما اومد:
اجوما:ت دخترم.
سریع اشکهام رو پاک و گلوم رو صاف کردم، آروم گفتم:
ت :جانم اجوما؟
اجوما:بیا شام آماده شده.
ت:چشم
روی تخت نشستم و خودم رو رها کردم؛ بابا بالاخره بعد از
ِمن رفت، دیروز از بیمارستان مرخص شدم و
سین جین کرد
وضعیتم بدک نبود. جیمین حتی فکر پدر و مادرم رو هم کرده
بود و حتما باید جولیا رو میدیدم.
سرم رو روی بالشتم گذاشتم که صدای چیزی از زیرش اومد؛
دستم رو زیر بالشت بردم که یه قاب عکس به سر انگشتهام
خورد. قاب رو که بیرون آوردم، با دیدنش بغض توی گلوم
نشست؛ من و جیمین توی یه باغ که مخصوص عکاسی بود،
بودیم.
ناخواسته به اون زمان برگشتم.
]فلشبک[
عکاس نگاهی بهمون کرد و گفت:
عکاس:خوبه، حالا وایسین!
تا خواست عکس بگیره رادان بوسهای روی گونهم زد که لبخند
عمیقی روی لبم نشست و بعد نور فلش خوردن دوربین؛ عکاس
با خنده گفت
عکاس:شما زوج خیلی باحالی هستین
از حرفش هر دو خندیدیم که جیمین توی گوشم زمزمه کرد:
ت:نمیدونه این همه زیبایی و باحالی از فرشتهی کنارم میاد.
ریز ریز خندیدم که دوباره گفت:
جیمین:تو فقط بخند زندگیم!
]زمان حال[
با یادآوری اون لحظات بلند زدم زیر گریه؛ صدای هق-هقم رو
توی بالشت خفه و به این فکر کردم، من چی از لیا کم داشتم
که جیمین اینجوری بهم خیانت کرد؟ من که تموم عشقم رو به
پاش ریختم؛ چی براش کم گذاشتم؟
همینجوری داشتم بلند بلند توی بالشت گریه میکردم که صدای
در بلند شد و بعدش صدای اجوما اومد:
اجوما:ت دخترم.
سریع اشکهام رو پاک و گلوم رو صاف کردم، آروم گفتم:
ت :جانم اجوما؟
اجوما:بیا شام آماده شده.
ت:چشم
۵.۳k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.