P/1
برادر ناتنی من🧷🔥
ا.ت :هی جئون جونگ کوک بدش به من
کوک :نمیدم نمیدم
ا.ت :اون گوشی و بده به من (داد) فضولی نکن
کوک :تو لباسای منو میگیری میپوشی منم میخوام یکمی توی گوشیت بچرخم همین
ا.ت :چه ربطی به هم داره ، ببین اگه یه کلمه از تو اون گوشی بخونی من میدونم با تو
کوک :مثلا اگه بخونم چی میشه ؟
ا.ت :کوک میکشمتت (عصبی) نزدیک بیست دقیقه بود که تو خونه افتاده بودیم دنبال هم ، بابا نشسته بود داشت فیلم میدید ، مامان هم مشغول چیدن میز برای ناهار بود ...
ا.ت :عا راستی خودمو معرفی نکردم ، من ا.تم ۱۷ سالمه پدرم چهار ساله که مرده و مامانم با آقای جئون که الان بهش میگم بابا ازدواج کرده و یه پسر تخس و مغرور به اسم جونگ کوک داره ، یکم طول کشید تا بهش عادت کنم و هنوز زیاد باهاش اوکی نیستم و صبح تا شب باهم دعوا میکنیم ولی اون بیشتر اوقات مراقبمه و هوامو داره و این منو خوشحال میکنه ، اون ۱۹ سالشه دانشگاه میره و هر روز منو میرسونه به مدرسه ، امروز تعطیل بود و قرار بود با کوک تا شب فیلم ترسناک ببینیم .
°°°
یوری(مامان ا.ت) :بسته دیگهه سرم گیج رفت ، یعنی یه دقیقه نمیتونین بشینین سرجاتون ! سرم رفت اونقدر سر و صدا کردین ، کوک اون گوشی رو بده بهش دیگه
کوک :با صدای مامان هر دوتامون نفس زنان وایسادیم سرجامون ، چشم مامان
ا.ت :اوفف بالاخره
کوک :گوشی رو به سمتش پرت کردم که نزدیک بود بیفته زمین ولی ا.ت سریع خودشو پرت کرد رو زمین و گوشی رو گرفت ، دختره ی خنگ
ا.ت :مگه مرض داری پسره ی ایکبیری
یونگ جون(بابای کوک) :کوک پسرم انقدر ا.ت رو اذیت نکن بیاین بریم غذا بخوریم وگرنه سرد میشه ...
ا.ت :بابا به کی داری میگی این دو دقیقه دیگه یادش میره چی گفتین
یونگ جون :نه پسرم حرف گوش کنه ، مگه نه کوک ؟
کوک :بله بابا
ا.ت :آره جون خودت (زیر لب)
یوری :بیاین دیگه غذا یخ زد
یونگ جون :اومدیمم
ا.ت :همه نشستیم سر میز و شروع کردیم به غذا خوردن... بعد خوردن غذام از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم ، گوشیمو گرفتم و به هه سو پیام دادم ، هه سو دوست بچگیام هست ، بعد چند دقیقه پیام داد : سلام ا.ت چطوری دختر ؟
نوشتم :خوبم مرسی از تو چخبر ، چیکارا میکنی ؟
هه سو :سلامتیت ، با خانوادم رفتیم سفر ، جات خالی
ا.ت :واقعا ؟ چرا بهم نگفتی ...کی رفتین ؟
هه سو :همین دیروز رفتیم
ا.ت :هوم خوبه ، داشتم پیامای هه سو رو میخوندم که....
ا.ت :هی جئون جونگ کوک بدش به من
کوک :نمیدم نمیدم
ا.ت :اون گوشی و بده به من (داد) فضولی نکن
کوک :تو لباسای منو میگیری میپوشی منم میخوام یکمی توی گوشیت بچرخم همین
ا.ت :چه ربطی به هم داره ، ببین اگه یه کلمه از تو اون گوشی بخونی من میدونم با تو
کوک :مثلا اگه بخونم چی میشه ؟
ا.ت :کوک میکشمتت (عصبی) نزدیک بیست دقیقه بود که تو خونه افتاده بودیم دنبال هم ، بابا نشسته بود داشت فیلم میدید ، مامان هم مشغول چیدن میز برای ناهار بود ...
ا.ت :عا راستی خودمو معرفی نکردم ، من ا.تم ۱۷ سالمه پدرم چهار ساله که مرده و مامانم با آقای جئون که الان بهش میگم بابا ازدواج کرده و یه پسر تخس و مغرور به اسم جونگ کوک داره ، یکم طول کشید تا بهش عادت کنم و هنوز زیاد باهاش اوکی نیستم و صبح تا شب باهم دعوا میکنیم ولی اون بیشتر اوقات مراقبمه و هوامو داره و این منو خوشحال میکنه ، اون ۱۹ سالشه دانشگاه میره و هر روز منو میرسونه به مدرسه ، امروز تعطیل بود و قرار بود با کوک تا شب فیلم ترسناک ببینیم .
°°°
یوری(مامان ا.ت) :بسته دیگهه سرم گیج رفت ، یعنی یه دقیقه نمیتونین بشینین سرجاتون ! سرم رفت اونقدر سر و صدا کردین ، کوک اون گوشی رو بده بهش دیگه
کوک :با صدای مامان هر دوتامون نفس زنان وایسادیم سرجامون ، چشم مامان
ا.ت :اوفف بالاخره
کوک :گوشی رو به سمتش پرت کردم که نزدیک بود بیفته زمین ولی ا.ت سریع خودشو پرت کرد رو زمین و گوشی رو گرفت ، دختره ی خنگ
ا.ت :مگه مرض داری پسره ی ایکبیری
یونگ جون(بابای کوک) :کوک پسرم انقدر ا.ت رو اذیت نکن بیاین بریم غذا بخوریم وگرنه سرد میشه ...
ا.ت :بابا به کی داری میگی این دو دقیقه دیگه یادش میره چی گفتین
یونگ جون :نه پسرم حرف گوش کنه ، مگه نه کوک ؟
کوک :بله بابا
ا.ت :آره جون خودت (زیر لب)
یوری :بیاین دیگه غذا یخ زد
یونگ جون :اومدیمم
ا.ت :همه نشستیم سر میز و شروع کردیم به غذا خوردن... بعد خوردن غذام از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم ، گوشیمو گرفتم و به هه سو پیام دادم ، هه سو دوست بچگیام هست ، بعد چند دقیقه پیام داد : سلام ا.ت چطوری دختر ؟
نوشتم :خوبم مرسی از تو چخبر ، چیکارا میکنی ؟
هه سو :سلامتیت ، با خانوادم رفتیم سفر ، جات خالی
ا.ت :واقعا ؟ چرا بهم نگفتی ...کی رفتین ؟
هه سو :همین دیروز رفتیم
ا.ت :هوم خوبه ، داشتم پیامای هه سو رو میخوندم که....
۲۵.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.