jinus p25
" خواهر واست بمیره انقدر درد میکشی پاره ی تنم ، یکم تحمل کن قول میدم میریم خونه و دوباره مثل قبل با شادی زندگی میکنیم " a,t
دستی به موهای سفید و مشکیش کشید و سرش رو بوسید
"زودی میای بیرون پاره ی تنم ، اینبار بدون هیچ غمی ، بدون هیچ تهدیدی زندگی میکنیم فقط من و تو !" a,t
به سختی زیر ماسک اکسیژن لبخند زد و انگشت ظریف خواهرش رو گرفت
قطره اشک سمجی از چشمش پایین ریخت و پیشونیش رو بوسید
" الان بهتری ؟ درد داره قلبت ؟" a,t
سری به علامت منفی تکون داد ، خواهرش کم بدبختی نکشیده بود توی نبود برادرش !
" قشنگم ، تا میرم با دکترت حرف بزنم تو استراحت کن میدونم بهت فشار اومد ببخشم برادرم دلم واست یه ذره شده !" a,t
دستی میون موهای پریشونش کشید و دستشرو بوسید
از اتاق بیرون رفت و با دیدن دکتر جلو رفت
"حالش چطوره ؟" a,t
" خب ، حال قابل توجهی نداره؛ عفونت تقریبا همه ی بدنش رو گرفته و نگرانیم به خونش بزنه اون موقع کاری از ما ساخته نیست ، قلبش هم ضعیف شده و خیلی گوشه گیر و افسرده شده "
صدای مفنجر شدن قلبش رو حس کرد
" سوختگی دستش چطور؟" a,t
" خداروشکر، بعد از عمل اتفاقی نیوفتاده و الان از سوختگی خیالتون راحت باشه تهدیدی از جانب اون نداره "
" دکتر چقدر طول میکشه روبه راه بشه؟" a,t
" تلاش نمیکنه وگرنه خوب میشد ، افسردگی داره از پا درش میاره !"
"میتونم امروز ببرمش ساحل؟ زود میارمش" a,t
" دو ساعت بیشتر نباشه البته با رعایت حالش "
سری تکون داد و وارد اتاق شد
۶ سالی بود این کار و حال برادرش نابودش میکرد شبانه روز
از لحظه ای که تقریبی نصف بدن برادرش توی سوختگی گوشت اضافه آورد و بعد مشکلات قلبش و عفونتی که نزدیک بود جونش رو بگیره و حالا افسردگی ، تا کی بدبختی؟؟
روی ویلچر نشوند و آروم شونه های افتادش رو لمس کرد
" بریم دریا رو ببینیم؟ از اون ور با هم بستنی بخوریم" a,t
لبخند روی لبش نشست و لب باز کرد
" خودت و اذیت نکن ات ، برو زندگی کن من زنده موندنی نیستم!" il sung
" اینطوری نگو ، زندگی من تویی! مگه قسم نخوردی جای مامان و بابا رو برام پر کنی پس چرا با حرفات نمیزاری خوب شی ؟" a,t
" داری میبینی ات ، با ۲۷ سال سن نصف موهام سفید شده ، از رو رفتم . فکر میکنی حرفای دکتر و نمیشنوم ؟"il sung
بی صدا درد قلبش رو حمل میکرد، کجا بودی ببینی خواهرت با بدتر اینا داره سر و کار میزنه ؟
لبخند زد و روی صورتش خم شد
"تو همه جوره جذابی اوپا "a,t
دستی به موهای سفید و مشکیش کشید و سرش رو بوسید
"زودی میای بیرون پاره ی تنم ، اینبار بدون هیچ غمی ، بدون هیچ تهدیدی زندگی میکنیم فقط من و تو !" a,t
به سختی زیر ماسک اکسیژن لبخند زد و انگشت ظریف خواهرش رو گرفت
قطره اشک سمجی از چشمش پایین ریخت و پیشونیش رو بوسید
" الان بهتری ؟ درد داره قلبت ؟" a,t
سری به علامت منفی تکون داد ، خواهرش کم بدبختی نکشیده بود توی نبود برادرش !
" قشنگم ، تا میرم با دکترت حرف بزنم تو استراحت کن میدونم بهت فشار اومد ببخشم برادرم دلم واست یه ذره شده !" a,t
دستی میون موهای پریشونش کشید و دستشرو بوسید
از اتاق بیرون رفت و با دیدن دکتر جلو رفت
"حالش چطوره ؟" a,t
" خب ، حال قابل توجهی نداره؛ عفونت تقریبا همه ی بدنش رو گرفته و نگرانیم به خونش بزنه اون موقع کاری از ما ساخته نیست ، قلبش هم ضعیف شده و خیلی گوشه گیر و افسرده شده "
صدای مفنجر شدن قلبش رو حس کرد
" سوختگی دستش چطور؟" a,t
" خداروشکر، بعد از عمل اتفاقی نیوفتاده و الان از سوختگی خیالتون راحت باشه تهدیدی از جانب اون نداره "
" دکتر چقدر طول میکشه روبه راه بشه؟" a,t
" تلاش نمیکنه وگرنه خوب میشد ، افسردگی داره از پا درش میاره !"
"میتونم امروز ببرمش ساحل؟ زود میارمش" a,t
" دو ساعت بیشتر نباشه البته با رعایت حالش "
سری تکون داد و وارد اتاق شد
۶ سالی بود این کار و حال برادرش نابودش میکرد شبانه روز
از لحظه ای که تقریبی نصف بدن برادرش توی سوختگی گوشت اضافه آورد و بعد مشکلات قلبش و عفونتی که نزدیک بود جونش رو بگیره و حالا افسردگی ، تا کی بدبختی؟؟
روی ویلچر نشوند و آروم شونه های افتادش رو لمس کرد
" بریم دریا رو ببینیم؟ از اون ور با هم بستنی بخوریم" a,t
لبخند روی لبش نشست و لب باز کرد
" خودت و اذیت نکن ات ، برو زندگی کن من زنده موندنی نیستم!" il sung
" اینطوری نگو ، زندگی من تویی! مگه قسم نخوردی جای مامان و بابا رو برام پر کنی پس چرا با حرفات نمیزاری خوب شی ؟" a,t
" داری میبینی ات ، با ۲۷ سال سن نصف موهام سفید شده ، از رو رفتم . فکر میکنی حرفای دکتر و نمیشنوم ؟"il sung
بی صدا درد قلبش رو حمل میکرد، کجا بودی ببینی خواهرت با بدتر اینا داره سر و کار میزنه ؟
لبخند زد و روی صورتش خم شد
"تو همه جوره جذابی اوپا "a,t
۳۸.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.