PART16
(ویو جونگ کوک)
(صبح)
بادرد شدیدی توی کتفم بیدار شدم چشام رو بزور باز کردم که دیدم یونا سرش رو روی تخت گذاشته و خوابش برده خواستم بلند شم اما درد کتفم خیلی شدید بود و نتونستم
¶او به هوش اومدی
+هیسسس مگه نمیبینی خوابه
¶بله بله درست میگی
_او بیدار شدی(حالت خواب آلود)
+اوهوم.......... دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_بعد از اینکه رسیدیم اینجا تو توی ماشین بی هوش شدی نیم ساعت بعد هم دکتر هان رسید و باهم کمک کردیم آوردیمت تو دکتر هان گلوله رو از کتفت آورد بیرون و بخیه زد و پانسمان کرد و خونم بهت تزریق کرد
+ممنون سوجین
_وضیفم بود کوکا
(ویو یونا)
مثل اینکه خیلی باهم صمیمی هستن
_میگم دکتر هان شما با ارباب خیلی صمیمیین؟
¶آره چه طور مگه
_میتونین بهم بگید چه طور آدمیه
¶نچ چون بهم گفته اگه دربارش به کسی اطلاعات بدم سرم رو میکنه
_آها
¶خب برای ناهار چی میخورین؟
+من پیتزا
¶نمیشه جناب جئون شما باید غذای مقوی بخورید برای شما سوپ میخرم.....شما چی....خانم؟؟
_میتونید یونا صدام کنید
¶عا بله شما چی میل دارید خانم یونا
_میشه برای من دوکبوکی بخرید؟(با تردید)
¶بله میشه چرا نمیشه......خب من برم غذا بخرم و بیام بای بای
_خدا حافض
+چرا پیشم موندی میتونستی فرار کنی
_تو من و آوردی توی یه جنگل اونم نصفه شب حتا میترسید از ماشین پیاده شم ..چجوری فرار میکردم
+خیلی خب حالا میتونی بری
_خیلی دوست دارم برم ولی چه جوری برم رانندگی یاد ندارم و اینجارم نمیشناسم
+باشه دکتر هان که اومد میتونی با اون بری
باورم نمیشه یعنی میخواد بزاره برم تودلم کلی زوق کردم و خوشحال شدم
(ویو جونگ کوک)
دختره بی چاره به خاطر من توی یه همچین وضعیتی افتاد حتما خیلی ترسیده
چند ساعت بعد سوجین اومد
¶من اومدم
_عا سلام بدینش به من
یونا میز رو چیند و غذای منم گذاشت توی سینی و برام آورد......وای نه چی کار کنم من دست چپم حالا با دست راست چه جوری غذا بخورم
(ویو یونا)
داشتم نگاهش میکردم مثل اینکه دست چپه و نمیتونه درست با دست راست غذا بخوره خیلی بانمک بود قاشق اول رو که برد بالا از دستش افتاد
_(خنده آروم)
_بده من
+نمیخوام خودم بلدم بخورم
_بده من ببینم مثل بچه کوچیکاست.....بگو عااا
(ویو جونگ کوک)
اومد قاشق رو ازم گرفت و غذا داد دهنم غذام تموم شد و سینی رو برد گذاشت روی میز شروع کرد به خوردن غذای خودش
+سو جین داری میری یونارم ببر خونشون
¶نمیشه جناب کوک من کار و زندگی دارم یکی باید از تو مراقبت کنه
+من نیاز به مراقبت ندارم
¶این قدر مقرور نباش تو حتا نمیتونی غذا بخوری یکی باید ازت مراقبت کنه
_ولی آخه...
¶حرف نباشه دختر باید از اربابت مراقبت کنی
내 노예🖤
(صبح)
بادرد شدیدی توی کتفم بیدار شدم چشام رو بزور باز کردم که دیدم یونا سرش رو روی تخت گذاشته و خوابش برده خواستم بلند شم اما درد کتفم خیلی شدید بود و نتونستم
¶او به هوش اومدی
+هیسسس مگه نمیبینی خوابه
¶بله بله درست میگی
_او بیدار شدی(حالت خواب آلود)
+اوهوم.......... دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_بعد از اینکه رسیدیم اینجا تو توی ماشین بی هوش شدی نیم ساعت بعد هم دکتر هان رسید و باهم کمک کردیم آوردیمت تو دکتر هان گلوله رو از کتفت آورد بیرون و بخیه زد و پانسمان کرد و خونم بهت تزریق کرد
+ممنون سوجین
_وضیفم بود کوکا
(ویو یونا)
مثل اینکه خیلی باهم صمیمی هستن
_میگم دکتر هان شما با ارباب خیلی صمیمیین؟
¶آره چه طور مگه
_میتونین بهم بگید چه طور آدمیه
¶نچ چون بهم گفته اگه دربارش به کسی اطلاعات بدم سرم رو میکنه
_آها
¶خب برای ناهار چی میخورین؟
+من پیتزا
¶نمیشه جناب جئون شما باید غذای مقوی بخورید برای شما سوپ میخرم.....شما چی....خانم؟؟
_میتونید یونا صدام کنید
¶عا بله شما چی میل دارید خانم یونا
_میشه برای من دوکبوکی بخرید؟(با تردید)
¶بله میشه چرا نمیشه......خب من برم غذا بخرم و بیام بای بای
_خدا حافض
+چرا پیشم موندی میتونستی فرار کنی
_تو من و آوردی توی یه جنگل اونم نصفه شب حتا میترسید از ماشین پیاده شم ..چجوری فرار میکردم
+خیلی خب حالا میتونی بری
_خیلی دوست دارم برم ولی چه جوری برم رانندگی یاد ندارم و اینجارم نمیشناسم
+باشه دکتر هان که اومد میتونی با اون بری
باورم نمیشه یعنی میخواد بزاره برم تودلم کلی زوق کردم و خوشحال شدم
(ویو جونگ کوک)
دختره بی چاره به خاطر من توی یه همچین وضعیتی افتاد حتما خیلی ترسیده
چند ساعت بعد سوجین اومد
¶من اومدم
_عا سلام بدینش به من
یونا میز رو چیند و غذای منم گذاشت توی سینی و برام آورد......وای نه چی کار کنم من دست چپم حالا با دست راست چه جوری غذا بخورم
(ویو یونا)
داشتم نگاهش میکردم مثل اینکه دست چپه و نمیتونه درست با دست راست غذا بخوره خیلی بانمک بود قاشق اول رو که برد بالا از دستش افتاد
_(خنده آروم)
_بده من
+نمیخوام خودم بلدم بخورم
_بده من ببینم مثل بچه کوچیکاست.....بگو عااا
(ویو جونگ کوک)
اومد قاشق رو ازم گرفت و غذا داد دهنم غذام تموم شد و سینی رو برد گذاشت روی میز شروع کرد به خوردن غذای خودش
+سو جین داری میری یونارم ببر خونشون
¶نمیشه جناب کوک من کار و زندگی دارم یکی باید از تو مراقبت کنه
+من نیاز به مراقبت ندارم
¶این قدر مقرور نباش تو حتا نمیتونی غذا بخوری یکی باید ازت مراقبت کنه
_ولی آخه...
¶حرف نباشه دختر باید از اربابت مراقبت کنی
내 노예🖤
۵.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.