ادامه ی تکپارتی درخواستی
ادامه ی تکپارتی درخواستی
ات
کوک سر میز شام نشسته بود منو لارا هم کنارش بودیم تا هر چی خواستو براش بیاریم منم همش سرم گیج میرفت چون از صبح هیچی نخوره بودم اما سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم تا نیوفتم،کوک که انگار متوجه ی حال بدم شده بود همش منو نگاه میکرد
کوک.لارا
لارا.بله ارباب
کوک.ات ناهار خورده؟
لارا.خیر ارباب ایشون حتی صبحونه هم نخورده
کوک با سرش اشاره کرد که لارا بره بعدش چرخید سمت من
کوک.بیا بشین
ات.م ممنون ارباب من میل ندارم
کوک.من به عنوان اربابت دارم دستور میدم که بشینی پس بشین تا اخراجت نکردم
ناخواسته به سمت صندلی رفتمو روش نشستم کوک داخل یه بشقاب پر از پاستا کردو داخل یه کاسه هم سوپ ریخت گذاشت جلوی من
کوک.همشو بخور وگرنه..تنبیهت میکنم
ات.ب باشه
از اونجایی که خیلی گشنم بود کل غذامو خوردم کوک هم همش منو نگاه میکرد دیگه داشت اعصابم خط خطی میشد چون خوشم نمیاد کسی موقع غذا خوردن بهم زل بزنه
ات.ببخشید ارباب شما تا حالا آدم گشنه ندیدین؟
کوک.چرا دیدم ولی نه به گشنگیه تو
کوک از جاش بلند شدو رفت بالا منم دستامو مشت کردمو سعی کردم خودمو کنترل کنم تا یه مشت نزنم توی صورتش همین موقع لارا اومد
لارا.وا ات چته چرا قرمز شدی؟
ات.مرتیکه ی اشغال انگار تا حالا آدم ندیده،دیدم ولی نه به گشنگیه تو(اداشو در اوورد)
لارا.وا
شب شده بود منم روی تاب توی حیاط نشسته بودمو کتاب میخوندم یکی از کارایی که اوقات فراغتمو باهاش پر میکنم کتاب خوندنه چون انگار توی ذهنم سفر میکنم از نظرم کتابا بهترین درس زندگی رو به ما یاد میدن،مشغول خوندن بودم که احساس کردم یه نفر کنارم نشسته سرمو که بلند کردم کوک رو دیدم به روبروش زل زده بود
کوک.منو به خاطر رفتار اون شبم ببخش
ات.مهم نیس
کوک.راستش ات من دوست دارم اما میدونی چیه من...من تا حالا به هیچ دختری اعتراف نکردم و تو اولین دختری بودی که حسمو نبست بهش نشون میدم و اگر این اعترافم خیلی خوب نبود لطفاً منو ببخش،ازت میخام که منو درک کنیو خوب به پیشنهادم فکر کنی منم به سلیقه ی تو احترام میزارم میدونم شاید ازم خوشت نیاد چون من یه آدم سردو سنگدلم اما مهم اینه که من حرفامو بهت زدم
کتابمو بستمو روبروی کوک وایسادم انگشت کوچیکمو گرفتم سمتش
ات.من پیشنهادتو قبول میکنم اما تو هم باید یه قولی بهم بدی
کوک.چه قولی؟
ات.اینکه هیچوقت دلمو نشکونی،اگه این کارو کنی خودمو میکشم
کوک هم انگشتمو گرفت
کوک.قبوله
کوک بلند شدو منو محکم بغل کرد
کوک.مرسی از اینکه پیشنهادمو رد نکردی
پایان
ات
کوک سر میز شام نشسته بود منو لارا هم کنارش بودیم تا هر چی خواستو براش بیاریم منم همش سرم گیج میرفت چون از صبح هیچی نخوره بودم اما سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم تا نیوفتم،کوک که انگار متوجه ی حال بدم شده بود همش منو نگاه میکرد
کوک.لارا
لارا.بله ارباب
کوک.ات ناهار خورده؟
لارا.خیر ارباب ایشون حتی صبحونه هم نخورده
کوک با سرش اشاره کرد که لارا بره بعدش چرخید سمت من
کوک.بیا بشین
ات.م ممنون ارباب من میل ندارم
کوک.من به عنوان اربابت دارم دستور میدم که بشینی پس بشین تا اخراجت نکردم
ناخواسته به سمت صندلی رفتمو روش نشستم کوک داخل یه بشقاب پر از پاستا کردو داخل یه کاسه هم سوپ ریخت گذاشت جلوی من
کوک.همشو بخور وگرنه..تنبیهت میکنم
ات.ب باشه
از اونجایی که خیلی گشنم بود کل غذامو خوردم کوک هم همش منو نگاه میکرد دیگه داشت اعصابم خط خطی میشد چون خوشم نمیاد کسی موقع غذا خوردن بهم زل بزنه
ات.ببخشید ارباب شما تا حالا آدم گشنه ندیدین؟
کوک.چرا دیدم ولی نه به گشنگیه تو
کوک از جاش بلند شدو رفت بالا منم دستامو مشت کردمو سعی کردم خودمو کنترل کنم تا یه مشت نزنم توی صورتش همین موقع لارا اومد
لارا.وا ات چته چرا قرمز شدی؟
ات.مرتیکه ی اشغال انگار تا حالا آدم ندیده،دیدم ولی نه به گشنگیه تو(اداشو در اوورد)
لارا.وا
شب شده بود منم روی تاب توی حیاط نشسته بودمو کتاب میخوندم یکی از کارایی که اوقات فراغتمو باهاش پر میکنم کتاب خوندنه چون انگار توی ذهنم سفر میکنم از نظرم کتابا بهترین درس زندگی رو به ما یاد میدن،مشغول خوندن بودم که احساس کردم یه نفر کنارم نشسته سرمو که بلند کردم کوک رو دیدم به روبروش زل زده بود
کوک.منو به خاطر رفتار اون شبم ببخش
ات.مهم نیس
کوک.راستش ات من دوست دارم اما میدونی چیه من...من تا حالا به هیچ دختری اعتراف نکردم و تو اولین دختری بودی که حسمو نبست بهش نشون میدم و اگر این اعترافم خیلی خوب نبود لطفاً منو ببخش،ازت میخام که منو درک کنیو خوب به پیشنهادم فکر کنی منم به سلیقه ی تو احترام میزارم میدونم شاید ازم خوشت نیاد چون من یه آدم سردو سنگدلم اما مهم اینه که من حرفامو بهت زدم
کتابمو بستمو روبروی کوک وایسادم انگشت کوچیکمو گرفتم سمتش
ات.من پیشنهادتو قبول میکنم اما تو هم باید یه قولی بهم بدی
کوک.چه قولی؟
ات.اینکه هیچوقت دلمو نشکونی،اگه این کارو کنی خودمو میکشم
کوک هم انگشتمو گرفت
کوک.قبوله
کوک بلند شدو منو محکم بغل کرد
کوک.مرسی از اینکه پیشنهادمو رد نکردی
پایان
۱۲.۹k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.