اشتباه ثبت نشده
به بابام خیانت کرد
پدرجونگ کوک : سوجو
سوجو ویو
واقعا خیلی سودای رو دوست داشتم تا وقتی پدرم بهم گفت باید با لورا ازدواج کنی و وارث پسر بیاری منم مجبور شدم با اون ازدواج کنم بعد از اینکه وارث به دنیا اومد ازش جدا بشم همچی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه سودای به اجبار پدرش ازدواج کرد از اون موقع وقتی کوک دوسالش شد سودای بهم خیانت کرد اونم با شوهر سودای
یکم خوشحال بودم چون سودای شوهر نداشت الان دوماهه که باهم قرار میزاریم اما بچه ها نمیدونن راستش رو بخواین ات خونش یکم از منه و یکم از اون پدرش اما بیشترش برای منه :)
ات ویو
رفتم به مامانم زنگ زدم گفت برو منم یه کاری دارم میرم بیرون گفتم باشه
جونگ کوک ویو
بعد راننده اومد و رفتم خونه بابام گفت پسرم من بیرون کار دارم
کوک: اها باشه بابایی( کوک با باباش مثل بچه دوساله رفتار میکنه)
سوجو : رفت( با سودای قرار داشت)
جونگکوک ویو
منم حوصلم سر رفت با تهیونگ هماهنگ کردم بریم بیرون کافه
ات ویو
با میچی هماهنگ کردیم رفتیم کافه رسیدیم اونجا تهیونگ و کوک نشسته بودن که یهو مامانم با پدر جونگ کوک از اومدن داخل وات چرا دستای همو گرفتن و لباسشون سته:/
کوک ویو
با تهیونگ رفتیم کافه ات و میچی اونجا بودن نمیدونم چرا ولی دلم میخواست با یه تیر بزنم میچی رو بکشم یهو ( میدونین چی شد دیگ بگم گشاد میشم)
منو ات همزمان پاشدیم
و اونا تا مارو دیدن ترسیدن
ات: مامان
کوک: بابا
سودای و سوجو : الان توضیح میدیم
کوک و ات : ما خودمون میدونیم ( همزمان)
سودای: ببینین بچه ها از الان به بعد ما باهم زندگی میکنیم
کوک : اوم
ات : چیییی
سوجو : همین که گفتیم
سوجو ویو واقعا خوش حال بودم مه بالاخره به سودای رسیدم و باهم رفتیم خونه ی ما ات از مچی خداحافظی کرد جونگ کوک هم از تهیونگ
تهیونگ ویو
بعد از اینکه جونگ کوک رفت رفتم دستشویی هیشکی نبود فقط میچی بود که داشت دست و صورتش رو میشست معلوم بود جونگ کوک رو ات کراش دارع و به میچی حسودیش میشه پس اگه من میچیرو از شر کوک
خلاص کنم میشم بهترین رفیق کوک اسلحه رو برداشتم و تو سرش خالی کردم پوزخند زدم دستکش گذاشتمو جنازه رو گذاشتمتو دستشویی
سوجو : کوک و ات شما هم اتاقی هستی
کوک و ات: چیییییییییی
سودای : همین مه گفتیم
کوک: هوففف
ات : کوک
کوک:بلع
ات : میخوام یه چیزی بهت بگم
کوک: بگو
ات : ..........
خماریییییی
خب سلام این قسمت هم تموم شد حالا میخوام جک بگم😂
میدونین چرا مار ها مسافرت نمیرن .....
چون دست ندارن خداحافظی کنن🤣🤣🤣
شما : بیمزه 😑
پدرجونگ کوک : سوجو
سوجو ویو
واقعا خیلی سودای رو دوست داشتم تا وقتی پدرم بهم گفت باید با لورا ازدواج کنی و وارث پسر بیاری منم مجبور شدم با اون ازدواج کنم بعد از اینکه وارث به دنیا اومد ازش جدا بشم همچی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه سودای به اجبار پدرش ازدواج کرد از اون موقع وقتی کوک دوسالش شد سودای بهم خیانت کرد اونم با شوهر سودای
یکم خوشحال بودم چون سودای شوهر نداشت الان دوماهه که باهم قرار میزاریم اما بچه ها نمیدونن راستش رو بخواین ات خونش یکم از منه و یکم از اون پدرش اما بیشترش برای منه :)
ات ویو
رفتم به مامانم زنگ زدم گفت برو منم یه کاری دارم میرم بیرون گفتم باشه
جونگ کوک ویو
بعد راننده اومد و رفتم خونه بابام گفت پسرم من بیرون کار دارم
کوک: اها باشه بابایی( کوک با باباش مثل بچه دوساله رفتار میکنه)
سوجو : رفت( با سودای قرار داشت)
جونگکوک ویو
منم حوصلم سر رفت با تهیونگ هماهنگ کردم بریم بیرون کافه
ات ویو
با میچی هماهنگ کردیم رفتیم کافه رسیدیم اونجا تهیونگ و کوک نشسته بودن که یهو مامانم با پدر جونگ کوک از اومدن داخل وات چرا دستای همو گرفتن و لباسشون سته:/
کوک ویو
با تهیونگ رفتیم کافه ات و میچی اونجا بودن نمیدونم چرا ولی دلم میخواست با یه تیر بزنم میچی رو بکشم یهو ( میدونین چی شد دیگ بگم گشاد میشم)
منو ات همزمان پاشدیم
و اونا تا مارو دیدن ترسیدن
ات: مامان
کوک: بابا
سودای و سوجو : الان توضیح میدیم
کوک و ات : ما خودمون میدونیم ( همزمان)
سودای: ببینین بچه ها از الان به بعد ما باهم زندگی میکنیم
کوک : اوم
ات : چیییی
سوجو : همین که گفتیم
سوجو ویو واقعا خوش حال بودم مه بالاخره به سودای رسیدم و باهم رفتیم خونه ی ما ات از مچی خداحافظی کرد جونگ کوک هم از تهیونگ
تهیونگ ویو
بعد از اینکه جونگ کوک رفت رفتم دستشویی هیشکی نبود فقط میچی بود که داشت دست و صورتش رو میشست معلوم بود جونگ کوک رو ات کراش دارع و به میچی حسودیش میشه پس اگه من میچیرو از شر کوک
خلاص کنم میشم بهترین رفیق کوک اسلحه رو برداشتم و تو سرش خالی کردم پوزخند زدم دستکش گذاشتمو جنازه رو گذاشتمتو دستشویی
سوجو : کوک و ات شما هم اتاقی هستی
کوک و ات: چیییییییییی
سودای : همین مه گفتیم
کوک: هوففف
ات : کوک
کوک:بلع
ات : میخوام یه چیزی بهت بگم
کوک: بگو
ات : ..........
خماریییییی
خب سلام این قسمت هم تموم شد حالا میخوام جک بگم😂
میدونین چرا مار ها مسافرت نمیرن .....
چون دست ندارن خداحافظی کنن🤣🤣🤣
شما : بیمزه 😑
۷.۷k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.