تیمارستان انسان ها p15
ویو جونگ کوک:)
جیمین بود.! برادر ماریا ک پلیسه و احتمالا اومده بود ک لومون بده.
_ماریا از کی تاحالا با روانیا میخوابی؟بیا پیش خودم یکی رو دارم دلت ضعف میره براش.
لب هامو باز کردم و گفتم: ماریا با من رابطه ای نداره.منم ی روانیم. خواهرتو از روانیا دور کن.
بلند شدم تا ی تنی ب آب بزنم ک ماریا دستشو دور بازوم حلقه کرد:کجا میری؟ما ک هنوز حرفامون تموم نشده بود..(با گریه)
_برای من تموم شد.
دستمو از بین دستاش کشیدم بیرون و ب سمت حموم رفتم. برادرش ب سمتم هجوم آورد و منو ب دیوار چسبوند و تفنگشو از ت جیبش در آورد:بازم حرکت کنی قول نمیدم زنده بمونی.
دستامو تکون دادم و گفتم:بیا ی حرکت.
نوک اسلحشو ب شقیقه هام چسبوند و گفت: باز دیگه اخطار میدم،رابطه خودتو با ماریا تموم کن.فهمیدی یا نه؟
_رابطه ما خیلی وقته تموم شده.
ماریا دستشو گذاشت رو قفسه سینش.جایی ک قلبش زندگی میکرد:تو خودتو گذاشتی این تو،ماریایی ک عاشق نمیشد.یک آن عاشق تو شد.درکم کن جونگ کوک. درکم کن. من بدون تو نمیتونم.
_درکت میکنم. ولی سویین بیشتر از من به تو و عشقت نیاز داره.(سرد)
همون طور ک اشکاش از روی گونش سر میخورد و پایین میومد گفت: من فقط به خاطر تو اینکارو کردم.چرا باهام سرد شدی؟ برگرد..برگرد..
ماریا اومد به سمتم و خودشو تو آغوشم پرت کرد.فقط با دستم موهاشو نوازش کردم و دستمو پشت کمرش حلقه کردم. احساس کردم داره چشام بسته میشه. پس در گوش ماریا زمزمه کردم: تو لیاقت عشقی بیشتر و فراتر از منو داری.
و بعد،دنیای رنگی رنگی،به رنگ شب سیاه تبدیل شد.
ویو ماریا:)
تو بغلش بودم ک جیمین یک آن ب سمت قفسه سینش شلیک کرد و مایع غلیظ قرمزی لباسمو قرمز کرد.
با حرفی ک در گوشم زد،احساس کردم دنیا برام تموم شده.
_تو لیاقت عشقی بیشتر و فراتر از منو داری.
و بعد چشماشو ب دنیا بست و به زمین افتاد.افتادم روش و شروع کردم ب زار زدن.جیمین با بهت به من و پیکر بی حس جونگ کوک نگاه میکرد. با عصبانیت به سمتش هجوم بردم و گفتم: اگه قلبشو زده باشی چی؟؟ اگه راه برگشت نباشه؟؟ تو میدونی چه غلطی کردی؟؟
جیمین بود.! برادر ماریا ک پلیسه و احتمالا اومده بود ک لومون بده.
_ماریا از کی تاحالا با روانیا میخوابی؟بیا پیش خودم یکی رو دارم دلت ضعف میره براش.
لب هامو باز کردم و گفتم: ماریا با من رابطه ای نداره.منم ی روانیم. خواهرتو از روانیا دور کن.
بلند شدم تا ی تنی ب آب بزنم ک ماریا دستشو دور بازوم حلقه کرد:کجا میری؟ما ک هنوز حرفامون تموم نشده بود..(با گریه)
_برای من تموم شد.
دستمو از بین دستاش کشیدم بیرون و ب سمت حموم رفتم. برادرش ب سمتم هجوم آورد و منو ب دیوار چسبوند و تفنگشو از ت جیبش در آورد:بازم حرکت کنی قول نمیدم زنده بمونی.
دستامو تکون دادم و گفتم:بیا ی حرکت.
نوک اسلحشو ب شقیقه هام چسبوند و گفت: باز دیگه اخطار میدم،رابطه خودتو با ماریا تموم کن.فهمیدی یا نه؟
_رابطه ما خیلی وقته تموم شده.
ماریا دستشو گذاشت رو قفسه سینش.جایی ک قلبش زندگی میکرد:تو خودتو گذاشتی این تو،ماریایی ک عاشق نمیشد.یک آن عاشق تو شد.درکم کن جونگ کوک. درکم کن. من بدون تو نمیتونم.
_درکت میکنم. ولی سویین بیشتر از من به تو و عشقت نیاز داره.(سرد)
همون طور ک اشکاش از روی گونش سر میخورد و پایین میومد گفت: من فقط به خاطر تو اینکارو کردم.چرا باهام سرد شدی؟ برگرد..برگرد..
ماریا اومد به سمتم و خودشو تو آغوشم پرت کرد.فقط با دستم موهاشو نوازش کردم و دستمو پشت کمرش حلقه کردم. احساس کردم داره چشام بسته میشه. پس در گوش ماریا زمزمه کردم: تو لیاقت عشقی بیشتر و فراتر از منو داری.
و بعد،دنیای رنگی رنگی،به رنگ شب سیاه تبدیل شد.
ویو ماریا:)
تو بغلش بودم ک جیمین یک آن ب سمت قفسه سینش شلیک کرد و مایع غلیظ قرمزی لباسمو قرمز کرد.
با حرفی ک در گوشم زد،احساس کردم دنیا برام تموم شده.
_تو لیاقت عشقی بیشتر و فراتر از منو داری.
و بعد چشماشو ب دنیا بست و به زمین افتاد.افتادم روش و شروع کردم ب زار زدن.جیمین با بهت به من و پیکر بی حس جونگ کوک نگاه میکرد. با عصبانیت به سمتش هجوم بردم و گفتم: اگه قلبشو زده باشی چی؟؟ اگه راه برگشت نباشه؟؟ تو میدونی چه غلطی کردی؟؟
۷.۳k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.