رمان
#عشق_کهنه_و_اتفاقی
.
.
#پارت۳
.
.
تو مسیر خونه دائم داشتم به اتفاقی که تو مدرسه افتاد بود فکر میکردم و با خودم میگفتم بهتر بهش عادت کنی چون قرار از فردا بشی سوژه مدرسه .
.
.
.
در خونه رو وا کردم کسی نبود تعجب کردم آمدم تو درو بستم دیدم پشت در یه کاغذ بود
.
«ما برای چند ماه میرم به یه سفر کاری ببخشید یهویی شد اگه مشکلی پیش آمد باهامون تماس بگیر مامان و بابا»
.
از اون جایی که تو کاغذ حرفی از برادرم نبود متوجه شدم که اون نرفته خوب جای شکرش باقیه حداقل قرار نیست چند ماه تو خونه تنها باشم
کفشام رو مرتب کردم و رفتم تو اتاقم افتادم رو تخت گوشیم رو برداشتم و
رفتم تو وبسایت مدرسه و اره دقیقا همون بود عکس من و بی چان و زیرش هم کلی کامنت بود که
« دارن قرار میزارن؟
یی چان هیچ کاری نکرد؟
دختره همکلاسی یی چان! و.... »
.
داشتم کامنت هارو میخوندم که خوابم برد تقریباً چهار ساعتی خوابیدم که ته اوه آمد بالا سرم و صدام کرد
« نام سو هیااااا نام سو ...»
چشام رو واکردم لباسی که تنش بود لباسی نبود که تو خونه بپوشه با حالت خواب آلودگی ازش پرسیدم جای میری؟!
گفت آره ولی توهم باهام بیا پاشدم نشستم و یکم که به خودم آمدم گفتم کجا میری
«کافه»
باشه الان لباس میپوشم
بعد از نیم ساعت که کارام رو کردم و آمده شدم از خونه رفتیم بیرون
.
ته او ( خوب بزارید معرفی کنم پارک ته او برادم که یه سال و نیم از من کوچیک تره خیلی به ورزش علاقه داره و در حال حاضر بدمینتون بازی میکنه)
.
بهم گفت فقط کافه کمه بعدش بریم سینما ؟
منم از اونجایی که حوصله خونه موندن نداشتم گفتم بریم یک ساعتی تو کافه نشستیم و بعد رفتیم سینما ته او رفت بیاین بگیره و من جلو در واستاده بودم و سرم تو گوشی بود حس کردم یه نفر آمده جلوم واستاده بدون اینکه نگاه کنم کیه گفتم
+«به این زودی بیاین گرفتی !حالا مال چه فیلمی هست»
یه صدایی آمد و گفت
- «نمیدونستم سینما هم میای »
وای نه صدای ییچان بود سرم رو بردم بالا و گفتم +« ب..ب..ببخشید فکر کردم داداشم من برم فعلا ( اصلا دلم نمیخواست که با اون حرف بزنم ) »
.
دوقدم که برداشتم یه پیامک از طرف ته او آمد « ببخشید میدونم انتظار نداشتی که من بی چان رو بشناسم ولی ما باهم تو یه باشگاه بدمینتون بازی میکنیم » ( داداش نیست که مار افعی😂)
وای نه ته اوه از ماجرا خبر داره و با یی چان برنامه ریخته که منو بیاره اینجا
.
یه قدم دیگه برداشتم که دستم رو گرفت و گفت
+« نگران نباش فقط میخوام باهات صحبت کنم »
.
دستم از شدت استرس خیس عرق شده بود بدون اینکه برگردم گفتم:
+ درچه مورد؟
گفت :
-اتفاق صبح !
.
.
.
.
تا پارت بعد خدافظ👋
.
.
#پارت۳
.
.
تو مسیر خونه دائم داشتم به اتفاقی که تو مدرسه افتاد بود فکر میکردم و با خودم میگفتم بهتر بهش عادت کنی چون قرار از فردا بشی سوژه مدرسه .
.
.
.
در خونه رو وا کردم کسی نبود تعجب کردم آمدم تو درو بستم دیدم پشت در یه کاغذ بود
.
«ما برای چند ماه میرم به یه سفر کاری ببخشید یهویی شد اگه مشکلی پیش آمد باهامون تماس بگیر مامان و بابا»
.
از اون جایی که تو کاغذ حرفی از برادرم نبود متوجه شدم که اون نرفته خوب جای شکرش باقیه حداقل قرار نیست چند ماه تو خونه تنها باشم
کفشام رو مرتب کردم و رفتم تو اتاقم افتادم رو تخت گوشیم رو برداشتم و
رفتم تو وبسایت مدرسه و اره دقیقا همون بود عکس من و بی چان و زیرش هم کلی کامنت بود که
« دارن قرار میزارن؟
یی چان هیچ کاری نکرد؟
دختره همکلاسی یی چان! و.... »
.
داشتم کامنت هارو میخوندم که خوابم برد تقریباً چهار ساعتی خوابیدم که ته اوه آمد بالا سرم و صدام کرد
« نام سو هیااااا نام سو ...»
چشام رو واکردم لباسی که تنش بود لباسی نبود که تو خونه بپوشه با حالت خواب آلودگی ازش پرسیدم جای میری؟!
گفت آره ولی توهم باهام بیا پاشدم نشستم و یکم که به خودم آمدم گفتم کجا میری
«کافه»
باشه الان لباس میپوشم
بعد از نیم ساعت که کارام رو کردم و آمده شدم از خونه رفتیم بیرون
.
ته او ( خوب بزارید معرفی کنم پارک ته او برادم که یه سال و نیم از من کوچیک تره خیلی به ورزش علاقه داره و در حال حاضر بدمینتون بازی میکنه)
.
بهم گفت فقط کافه کمه بعدش بریم سینما ؟
منم از اونجایی که حوصله خونه موندن نداشتم گفتم بریم یک ساعتی تو کافه نشستیم و بعد رفتیم سینما ته او رفت بیاین بگیره و من جلو در واستاده بودم و سرم تو گوشی بود حس کردم یه نفر آمده جلوم واستاده بدون اینکه نگاه کنم کیه گفتم
+«به این زودی بیاین گرفتی !حالا مال چه فیلمی هست»
یه صدایی آمد و گفت
- «نمیدونستم سینما هم میای »
وای نه صدای ییچان بود سرم رو بردم بالا و گفتم +« ب..ب..ببخشید فکر کردم داداشم من برم فعلا ( اصلا دلم نمیخواست که با اون حرف بزنم ) »
.
دوقدم که برداشتم یه پیامک از طرف ته او آمد « ببخشید میدونم انتظار نداشتی که من بی چان رو بشناسم ولی ما باهم تو یه باشگاه بدمینتون بازی میکنیم » ( داداش نیست که مار افعی😂)
وای نه ته اوه از ماجرا خبر داره و با یی چان برنامه ریخته که منو بیاره اینجا
.
یه قدم دیگه برداشتم که دستم رو گرفت و گفت
+« نگران نباش فقط میخوام باهات صحبت کنم »
.
دستم از شدت استرس خیس عرق شده بود بدون اینکه برگردم گفتم:
+ درچه مورد؟
گفت :
-اتفاق صبح !
.
.
.
.
تا پارت بعد خدافظ👋
۲.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.