* * زندگی متفاوت
🐾پارت 25
#leoreza
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم پانیذ هم از ماشین پیاده شد درست نمیتونست وایسته تا خواستم برم از بازوش بگیرم با حرص لب زد
پانیذ:بهه من دستت نزززن
منم دستم به نشونه ی تسلیم اوردم بالا به سمت لابی رفتیم زیر چشمی نگاش میکردم نمیتونستم راه بره ولی خب حقش بود
خودش نخواست به سمت اسانسور رفتیم دقیقن کنارم وایستاده خوب فرصتی بود تا براندازش کنم
موهای مشکی داشت ولی کوتاه موقع ای داشتم میبردمش بیمارستان موهای لطیفی داشت و البته بوی خوبی قدشم بزور تا شونم میرسید صورتش سفید بود مژه های بلند لباشم صورتی و برجسته
چشاشم مشکی بود قشنگ هر ادمی رو مست خودش میکرد ولی نه مث من من جوری بهش تنفر داشتم که سنگدل بودنم رو هیچ کس نمیتونست اب کنه
اسانسور بالاخره اومد سوارش شدیم جو سنگینی بود
و اون سکوت رو پانیذ شکوند
پانید: چرا اومدیم اینجا تو که هر کاری که میخواستی رو انجام دادی اونم اونجا انجام میدادی البته معلومه به غرور غیرتت بر می اومد تو اون عمارت انجام بدی اونم خونه ای که خواهرت باشه
با خشم نگاه بدی بهش انداختم
رضا:مواظب حرف زدنت باش (خشم)
نمیدونم جرعتش رو از کجا اورده بود لب زد
پانید:هومم اگه نباشم چی اونوقت چی میشه بگو دیگه
دستم اوردم بالا که بزنم تو دهنش که منصرف شدم الان نه
پانیذ:چرا نزدی میزدی دیگه تو واقعا غیرت نداری
دیگه خونم به جوش اورده بود مچ دستش تو دستای بزرگم گرفتم اخی از دهنش خارج شد بلافاصله در اسانسور باز شد به سمت خونه رفتیم درو باز کردم محکم پرتش کردم کف سالن مچ دستش با اون یکی دستش گرف به سمتش قدم برداشتم جلوش زانو زدم
رضا: مواظب رفتارت باش اگه نباشی با ارزش ترین چیزت از دست میدی فهمیدی
نگاهی به دستش کردم مچ دستش که باند پیچی شده بود غرق خون شده بود اروم اشک میریخت از بازوش گرفتم بردمش به اتاق نشوندمش رو تخت رفتم پایین تا بتادین و وسایل مورد نیاز رو ببرم طبق حرف دکترش باید باندش هروز عوض میشد
وسایل برداشتم به سمت همون اتاق رفتم جلوش نشستم کل باند دست و پاهاش عوض کردم نشستم کنار همون جور بدون حرکت مونده بود اشک میریخت کلافه شده بودم دیگه چقد گریه میکرد
پانیذ:چرا ولم نمیکنی(هق هق)
با عصبانیت چشام رو بهم فشردم و نفسم رو به بیرون فوت کردم
رضا:هزار بار سوالتو پرسیدی منم هزار بار جواب دادم
بلند شدم از اتاقش زدم بیرون از پله ها رفتم پایین زنگ زدم به یکی از خدمتکار تا بیاد پیشش منم از خونه زدم بیرون .......
#leoreza
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم پانیذ هم از ماشین پیاده شد درست نمیتونست وایسته تا خواستم برم از بازوش بگیرم با حرص لب زد
پانیذ:بهه من دستت نزززن
منم دستم به نشونه ی تسلیم اوردم بالا به سمت لابی رفتیم زیر چشمی نگاش میکردم نمیتونستم راه بره ولی خب حقش بود
خودش نخواست به سمت اسانسور رفتیم دقیقن کنارم وایستاده خوب فرصتی بود تا براندازش کنم
موهای مشکی داشت ولی کوتاه موقع ای داشتم میبردمش بیمارستان موهای لطیفی داشت و البته بوی خوبی قدشم بزور تا شونم میرسید صورتش سفید بود مژه های بلند لباشم صورتی و برجسته
چشاشم مشکی بود قشنگ هر ادمی رو مست خودش میکرد ولی نه مث من من جوری بهش تنفر داشتم که سنگدل بودنم رو هیچ کس نمیتونست اب کنه
اسانسور بالاخره اومد سوارش شدیم جو سنگینی بود
و اون سکوت رو پانیذ شکوند
پانید: چرا اومدیم اینجا تو که هر کاری که میخواستی رو انجام دادی اونم اونجا انجام میدادی البته معلومه به غرور غیرتت بر می اومد تو اون عمارت انجام بدی اونم خونه ای که خواهرت باشه
با خشم نگاه بدی بهش انداختم
رضا:مواظب حرف زدنت باش (خشم)
نمیدونم جرعتش رو از کجا اورده بود لب زد
پانید:هومم اگه نباشم چی اونوقت چی میشه بگو دیگه
دستم اوردم بالا که بزنم تو دهنش که منصرف شدم الان نه
پانیذ:چرا نزدی میزدی دیگه تو واقعا غیرت نداری
دیگه خونم به جوش اورده بود مچ دستش تو دستای بزرگم گرفتم اخی از دهنش خارج شد بلافاصله در اسانسور باز شد به سمت خونه رفتیم درو باز کردم محکم پرتش کردم کف سالن مچ دستش با اون یکی دستش گرف به سمتش قدم برداشتم جلوش زانو زدم
رضا: مواظب رفتارت باش اگه نباشی با ارزش ترین چیزت از دست میدی فهمیدی
نگاهی به دستش کردم مچ دستش که باند پیچی شده بود غرق خون شده بود اروم اشک میریخت از بازوش گرفتم بردمش به اتاق نشوندمش رو تخت رفتم پایین تا بتادین و وسایل مورد نیاز رو ببرم طبق حرف دکترش باید باندش هروز عوض میشد
وسایل برداشتم به سمت همون اتاق رفتم جلوش نشستم کل باند دست و پاهاش عوض کردم نشستم کنار همون جور بدون حرکت مونده بود اشک میریخت کلافه شده بودم دیگه چقد گریه میکرد
پانیذ:چرا ولم نمیکنی(هق هق)
با عصبانیت چشام رو بهم فشردم و نفسم رو به بیرون فوت کردم
رضا:هزار بار سوالتو پرسیدی منم هزار بار جواب دادم
بلند شدم از اتاقش زدم بیرون از پله ها رفتم پایین زنگ زدم به یکی از خدمتکار تا بیاد پیشش منم از خونه زدم بیرون .......
۱۰.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.