‹☆When he was your friend's brother2☆›
‹☆When he was your friend's brother2☆›
‹☆part_¹☆›
ات ویو
سلام من اتم
من الان یه بچه دارم که از جونگکوک هستش بچه دختر بود و اسمش و گذاشتم جیا چون جونگکوک این اسم و دوست داشت جیا میره پیش دبستانی... همونطور که میدونید من 6 پیش با تهیونگ فرار کردم و اومدم فرانسه تصمیم گرفتم یه شرکت راه بندازم موفق شدم حتما میگید چطور بارادر شدی خب بریم تا بگم
فلش بک به 6 سال پیش دوهفته قبل خیانت جونگکوک
ات ویو
حالم این چند روزه خیلی بد میشد و حالت تهوع داشتم و چندبار بالا آوردم تصمیم گرفتم برم دکتر آماده شدم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت بیمارستان رسیدم پیاده شدم رفتم داخ و نوبت گرفتم بعد از چند دقیقه نوبتم شد رفتم تو اتاق دکتر
ات: سلام
دکتر: سلام.. بفرمایید
ات: امم خب من یه چند وقته حالت تهوع دارم و بالا هم آوردم
دکتر: یه آزمایش میگیرم
دکتر آزم ازمایش گرفت و گفت یکم دیگخ بیام منم رفتم یکم دور خوردم و برگشتم بیمارستان جواب اومده بود وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم من حامله بودم وایی حتما اگه جونگکوک بفهمه خیلی خوشحال میشه
پایان فلش بک
بله و اینطور بود من نتونستم به جونگکوک بگم و بعدشم که اینجوری شد خب برگردیم سر داستان
صبح
ات ویو
از خواب بلند شدم تا هم برم شرکت هم جیا رو ببرم مدرسه بلند شدم و لباس مناسب پوشیدم (اسلاید بعد) و آرایش کمی کردم و موهام و باز گذاشتم و لباس جیا رو هم آماده کردم رقتم سمت اتاقش و واردش شدم مثل یه بانی خوابیده بود اون مثل جونگکوک بود منو یاد جونگکوک مینداخت بخاطر همین خیلی دوسش دارم و روش حساسم رفتم و نشستم رو تختش و آروم صداش زدم
ات: جیا... جیا بلند شو باید بری مدرسه
جیا:....
ات: جیا بلند شو دیرت میشه ها
جیا: مامان(خواب آلود)
ات: جانم
جیا: الان میام
ات: بلند شو باید بری دست و صورتت و بشوری و بیای لباس پ
بپوشی و موهات و ببندم صبحونه بخوری بریم
جیا: چشم
ات: آفرین
جیا بلند شد و رفت دست شویی منم رفتم صبحونه رو آماده کردم تا جیا بیاد جیا اومد رفتم ولباسش و پوشیدم تنش موهاش و بالا بالا بستم براش که اذیت نشه و بردمش سر میز صبحونه راستش من پولدار بودم ولی یه عمارت نگرفتم یه خونه نه بزرگ نه کوچیک گرفتم.. جیا نسست منم نشستم جفتش بهش صبحونش و دادم و خودمم دولقمه خوردم و بلند شدم کیف جیا رو دادم بهش خودم کیفم و برداشتم و زدم از خونه بیرون و سوار ماشین شدیم همین که سوار شدیم تهیونک زنگ زد جوابش و دادم
ات: الو
تهیونگ: الو سلام
ات: سلام
تهیونگ: خوبید
ات: آه تو خوبی
تهیونگ: خوبم
جیا: مامان کیه
ات: عمو تهیونگ
جیا: بده به من
ات: نه جیا بعدا
جیا: باش
تهیونگ: ات خواستم بگم من پرواز دارم میخوام بیام بهتون سری بزنم
ات: بیا خوش آمدی
تهیونگ: مزاحم نشم
ات: این چه حرفیه
تهیونگ: بای
ات: بای
حرکت کردم
‹☆part_¹☆›
ات ویو
سلام من اتم
من الان یه بچه دارم که از جونگکوک هستش بچه دختر بود و اسمش و گذاشتم جیا چون جونگکوک این اسم و دوست داشت جیا میره پیش دبستانی... همونطور که میدونید من 6 پیش با تهیونگ فرار کردم و اومدم فرانسه تصمیم گرفتم یه شرکت راه بندازم موفق شدم حتما میگید چطور بارادر شدی خب بریم تا بگم
فلش بک به 6 سال پیش دوهفته قبل خیانت جونگکوک
ات ویو
حالم این چند روزه خیلی بد میشد و حالت تهوع داشتم و چندبار بالا آوردم تصمیم گرفتم برم دکتر آماده شدم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت بیمارستان رسیدم پیاده شدم رفتم داخ و نوبت گرفتم بعد از چند دقیقه نوبتم شد رفتم تو اتاق دکتر
ات: سلام
دکتر: سلام.. بفرمایید
ات: امم خب من یه چند وقته حالت تهوع دارم و بالا هم آوردم
دکتر: یه آزمایش میگیرم
دکتر آزم ازمایش گرفت و گفت یکم دیگخ بیام منم رفتم یکم دور خوردم و برگشتم بیمارستان جواب اومده بود وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم من حامله بودم وایی حتما اگه جونگکوک بفهمه خیلی خوشحال میشه
پایان فلش بک
بله و اینطور بود من نتونستم به جونگکوک بگم و بعدشم که اینجوری شد خب برگردیم سر داستان
صبح
ات ویو
از خواب بلند شدم تا هم برم شرکت هم جیا رو ببرم مدرسه بلند شدم و لباس مناسب پوشیدم (اسلاید بعد) و آرایش کمی کردم و موهام و باز گذاشتم و لباس جیا رو هم آماده کردم رقتم سمت اتاقش و واردش شدم مثل یه بانی خوابیده بود اون مثل جونگکوک بود منو یاد جونگکوک مینداخت بخاطر همین خیلی دوسش دارم و روش حساسم رفتم و نشستم رو تختش و آروم صداش زدم
ات: جیا... جیا بلند شو باید بری مدرسه
جیا:....
ات: جیا بلند شو دیرت میشه ها
جیا: مامان(خواب آلود)
ات: جانم
جیا: الان میام
ات: بلند شو باید بری دست و صورتت و بشوری و بیای لباس پ
بپوشی و موهات و ببندم صبحونه بخوری بریم
جیا: چشم
ات: آفرین
جیا بلند شد و رفت دست شویی منم رفتم صبحونه رو آماده کردم تا جیا بیاد جیا اومد رفتم ولباسش و پوشیدم تنش موهاش و بالا بالا بستم براش که اذیت نشه و بردمش سر میز صبحونه راستش من پولدار بودم ولی یه عمارت نگرفتم یه خونه نه بزرگ نه کوچیک گرفتم.. جیا نسست منم نشستم جفتش بهش صبحونش و دادم و خودمم دولقمه خوردم و بلند شدم کیف جیا رو دادم بهش خودم کیفم و برداشتم و زدم از خونه بیرون و سوار ماشین شدیم همین که سوار شدیم تهیونک زنگ زد جوابش و دادم
ات: الو
تهیونگ: الو سلام
ات: سلام
تهیونگ: خوبید
ات: آه تو خوبی
تهیونگ: خوبم
جیا: مامان کیه
ات: عمو تهیونگ
جیا: بده به من
ات: نه جیا بعدا
جیا: باش
تهیونگ: ات خواستم بگم من پرواز دارم میخوام بیام بهتون سری بزنم
ات: بیا خوش آمدی
تهیونگ: مزاحم نشم
ات: این چه حرفیه
تهیونگ: بای
ات: بای
حرکت کردم
۲۵.۲k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.