بی رحم تر از همه/پارت ۱۵۷
اسلاید دوم:هانا
اسلاید سوم:جونگکوک
از زبان تهیونگ:
اصلا ذهنم کار نمیکرد...همه بهم گفتن برو!...منم رفتم...نمیدونم ته این ماجرا چی میخواد بشه...
از زبان شوگا:
منو جیمین افرادمونو جمع کردیم...بهشون توضیح دادیم چه اتفاقی افتاده... بهشون گفتیم که مثل همیشه عادی باشن...
از زبان جونگکوک:
هایون توی تمام راه سرشو تکیه داده بود به صندلی و چشماشو بسته بود...توی راه گفتم: میخوای ببرمت بیمارستان؟
هایون: نه... بیمارستان جایی نیست که دردمو درمون کنه...
جونگکوک: نمیتونم الکی دلداریت بدم...اما...هممون تلاش میکنیم اوضاعو درست کنیم....
رسیدیم در آپارتمان هانا؛ هایون پیاده شد و رفت زنگ درو زد... منم پشت سرش رفتم که مبادا حالش بد بشه...
هانا اومد در رو باز کنه...از دیدنمون شوکه شد... هایون بهش سلام کرد و بی هیچ حرفی از کنار هانا وارد خونه شد... هانا دم در موند... گفتم: خب من برم...فعلا
هانا دستمو گرفت و گفت: صبر کن
برگشتم گفتم: چیه؟
هانا: چی شده؟؟...چرا هایون رنگش پریده؟!
جونگکوک: فقط مراقبش باش... همین
هانا از دم در به داخل خونه سرک کشید و بعد دوباره برگشت...منو کشید به طرف ماشین و گفت: توضیح بده...خواهرم و شماها دارین چیکار میکنین؟...چرا مدام بهم بی اعتنایی میکنین و طردم میکنید؟ حتی هایون که خواهرمه هم بهم چیزی نمیگه...حداقل تو یه چیزی بگو
جونگکوک: وقتی هایون چیزی نمیگه چطور از من انتظار داری؟
هانا: نمیدونم...اما انتظار دارم بهم توضیح بدی
جونگکوک: نباید انتظار داشته باشی
هانا: نمیتونم!
جونگکوک: اوضاع روبه راه نیست...وقت پرسیدن این سوالات هم نیست!
هرچقد میخواستم از جواب دادن طفره برم هانا دست بردار نبود...ساعدمو گرفته بود و هربار که میخواستم برم ازم توضیح میخواست... با اون چشمای روشنش بهم زل زده بود و وا نمیداد... دوباره گفت: من نگران خواهرم هستم... از روزیکه اومده پیش شما تمام رفتاراش عجیب شده... من باید بدونم توی اون عمارت شما چه خبره که هیچ آدمی توش نرمال نیست!!!!!!
از زبان هانا:
اینو که گفتم جونگکوک عصبانی شد!...هُلم داد! و پشتمو زد به ماشین!...چشمای تیله ایش درشت تر شد...از عصبانیت حدقه چشماش گشادتر شد!... با نگاهی لبریز از خشم! گفت: منظورت از آدم غیر نرمال من بودم؟؟!!...به من کنایه زدی؟!!
هانا: مگه اینطور نیست؟!!
جونگکوک: قضاوتم نکن!
هانا: پس حرف بزن تا قضاوتت نکنم!...تا گمون نبرم که ترسویی!!!...و بخاطر همین ازم فرار میکنی!!!
جونگکوک مکث کرد...
گفت: اگه بخوام چیزی بگم...باید قول بدی که سکوت کنی...مبادا به کسی چیزی بگی!
هانا: قول میدم...بگو
جونگکوک: در حال حاضر خواهر تو با یه باند مافیا زندگی میکنه!....و یه پلیس نفوذیه...اما...حالا داره اتفاقاتی میفته که اصلا خوب نیست!...اگه زود جمعش نکنیم ممکنه هممون توی دردسر بیفتیم!!! حالافهمیدی...خیالت راحت شد؟!
هانا: داری دروغ میگی
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت : کاش دروغ بود...
اینا رو بهت گفتم که دیگه از من انتظار توجه نداشته باشی!... من توی مرحله ایم که باید به فکر نجات خودم و عزیزانم باشم نه دوست داشتن کس دیگه ای!!
اسلاید سوم:جونگکوک
از زبان تهیونگ:
اصلا ذهنم کار نمیکرد...همه بهم گفتن برو!...منم رفتم...نمیدونم ته این ماجرا چی میخواد بشه...
از زبان شوگا:
منو جیمین افرادمونو جمع کردیم...بهشون توضیح دادیم چه اتفاقی افتاده... بهشون گفتیم که مثل همیشه عادی باشن...
از زبان جونگکوک:
هایون توی تمام راه سرشو تکیه داده بود به صندلی و چشماشو بسته بود...توی راه گفتم: میخوای ببرمت بیمارستان؟
هایون: نه... بیمارستان جایی نیست که دردمو درمون کنه...
جونگکوک: نمیتونم الکی دلداریت بدم...اما...هممون تلاش میکنیم اوضاعو درست کنیم....
رسیدیم در آپارتمان هانا؛ هایون پیاده شد و رفت زنگ درو زد... منم پشت سرش رفتم که مبادا حالش بد بشه...
هانا اومد در رو باز کنه...از دیدنمون شوکه شد... هایون بهش سلام کرد و بی هیچ حرفی از کنار هانا وارد خونه شد... هانا دم در موند... گفتم: خب من برم...فعلا
هانا دستمو گرفت و گفت: صبر کن
برگشتم گفتم: چیه؟
هانا: چی شده؟؟...چرا هایون رنگش پریده؟!
جونگکوک: فقط مراقبش باش... همین
هانا از دم در به داخل خونه سرک کشید و بعد دوباره برگشت...منو کشید به طرف ماشین و گفت: توضیح بده...خواهرم و شماها دارین چیکار میکنین؟...چرا مدام بهم بی اعتنایی میکنین و طردم میکنید؟ حتی هایون که خواهرمه هم بهم چیزی نمیگه...حداقل تو یه چیزی بگو
جونگکوک: وقتی هایون چیزی نمیگه چطور از من انتظار داری؟
هانا: نمیدونم...اما انتظار دارم بهم توضیح بدی
جونگکوک: نباید انتظار داشته باشی
هانا: نمیتونم!
جونگکوک: اوضاع روبه راه نیست...وقت پرسیدن این سوالات هم نیست!
هرچقد میخواستم از جواب دادن طفره برم هانا دست بردار نبود...ساعدمو گرفته بود و هربار که میخواستم برم ازم توضیح میخواست... با اون چشمای روشنش بهم زل زده بود و وا نمیداد... دوباره گفت: من نگران خواهرم هستم... از روزیکه اومده پیش شما تمام رفتاراش عجیب شده... من باید بدونم توی اون عمارت شما چه خبره که هیچ آدمی توش نرمال نیست!!!!!!
از زبان هانا:
اینو که گفتم جونگکوک عصبانی شد!...هُلم داد! و پشتمو زد به ماشین!...چشمای تیله ایش درشت تر شد...از عصبانیت حدقه چشماش گشادتر شد!... با نگاهی لبریز از خشم! گفت: منظورت از آدم غیر نرمال من بودم؟؟!!...به من کنایه زدی؟!!
هانا: مگه اینطور نیست؟!!
جونگکوک: قضاوتم نکن!
هانا: پس حرف بزن تا قضاوتت نکنم!...تا گمون نبرم که ترسویی!!!...و بخاطر همین ازم فرار میکنی!!!
جونگکوک مکث کرد...
گفت: اگه بخوام چیزی بگم...باید قول بدی که سکوت کنی...مبادا به کسی چیزی بگی!
هانا: قول میدم...بگو
جونگکوک: در حال حاضر خواهر تو با یه باند مافیا زندگی میکنه!....و یه پلیس نفوذیه...اما...حالا داره اتفاقاتی میفته که اصلا خوب نیست!...اگه زود جمعش نکنیم ممکنه هممون توی دردسر بیفتیم!!! حالافهمیدی...خیالت راحت شد؟!
هانا: داری دروغ میگی
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت : کاش دروغ بود...
اینا رو بهت گفتم که دیگه از من انتظار توجه نداشته باشی!... من توی مرحله ایم که باید به فکر نجات خودم و عزیزانم باشم نه دوست داشتن کس دیگه ای!!
۱۶.۵k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.