گس لایتر/پارت ۵
اسلایدها ب ترتیب:
اتاق خواب یون ها و هیونو_اتاق خواب جونگکوک_حموم_میز صبحانه_جئون نامو(پدر جونگکوک)_جئون نایون(مادر جونگکوک)_دفتر کار آقای جئون_ایل دونگ_جونگکوک
یون ها: بایول...منو برای سماجت زیادم روی این موضوع ببخش...خودت میدونی که قبلا در این باره صحبت کردیم...آپا پسری نداره...قرار بر اینه که هیونو جانشین پدر بشه...پس تا اون زمان داماد دوم نباید از این موضوع مطلع بشه...چون در درجه اول برای خودت بد میشه و ممکنه همسر آیندت فقط به اون خاطر باهات ازدواج کنه که جانشینیو کسب کنه...متوجهی؟
بایول: متوجهم اونی...نگران نباش...قبلا گفتم برای من مسئله ای نیست و جانشینی رو برای همسر خودم نمیخوام...همینکه دل پدر راضی باشه برام کافیه
یون ها : باشه عزیزم...باور میکنم...
از زبان بایول:
مشغول صحبت بودیم که هیونو وارد اتاق شد...پاشدم...گفتم: خب...من دیگه برم
هیونو: مزاحمتون شدم؟
بایول: نه نه...دیگه داشتم میرفتم...شبتون بخیر
یون ها: شب بخیر عزیزم.....
از اتاق خواهرم و همسرش اومدم بیرون...به اتاق خودم رفتمتا بخوابم...امشب شب بی نظیری بود!
روز بعد...
از زبان جونگکوک:
هنوز توی تختخواب بودم...دیشب افکارم مانع خواب میشدن...اما همینکه هوا روشن شد و رد پای نور رو صورتم افتاد دیگه نتونستم بخوابم...روی تخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم... که صدای در اتاقم اومد... خدمتکار بود...گفت: آقا صبحانه آماده س... بعدشم رفت...پاشدم و حموم رفتم...دوش ده دقیقه ای پیش از صبحانه روتین روزانه ی منه...رفتم سر میز صبحانه...والدینم نشسته بودن...منم نشستم... پدر پرسید: امروز شرکت میای؟
جونگکوک: بله... میام...راستی...اخیراً ایل دونگ ب عنوان کارمند استخدام شده...میتونید چند روزی استراحت کنید...من همه کارا رو انجام میدم
پدر: بسیارخب پسرم...همیشه مایه مباهات منی
مادر: درسته...بابت داشتن چنین پسری ب خودم میبالم!
جونگکوک: ممنونم...هنوز مونده که پیشرفتای منو ببینید... خواهید دید که چقدر باعث افتخارتون میشم...
بعد از صبحانه پاشدم و به طرف شرکت حرکت کردم...پدر میخواست امروز رو استراحت کنه...قرار بود امروز بایول رو ببینم...میخوام براش یه هدیه ی خاص آماده کنم...اون همه چیز داره...چیزی وجود نداره که بخوام براش بخرم و اون تا حالا مثلشو ندیده باشه...توی راه شرکت همش فکر میکردم که چی براش بخرم...چون این اولین هدیه ای هستش که قراره بهش بدم...پس خیلی مهمه که ب خوبی توی ذهنش حک بشه!
باید طوری ب دام بیوفته که به هیچ عنوان صدای عقلش به گوشش نرسه!...باید همون حسی رو بهش بدم ک آب ب کویر میده...باید شخصیتشو از من بدونه... اعتماد بنفسشو از من داشته باشه...و بدون من خودشو پوچ و بیهوده فرض کنه!
از زبان ایل دونگ:
امروز اولین روز کاری من توی شرکت آقای جئون هستش...قبل از رئیسم سرکار رفتم... تو اتاق کارم مشغول انجام کارم بودم که جونگکوک در زد و وارد شد...پاشدم...گفتم: سلام رئیس...اومدی کارمندتو تو روز اول چک کنی؟
جونگکوک: سلام...بیا اتاق من...
اینو گفت و رفت بیرون...دنبالش رفتم ببینم چی شده...تو اتاقش مستقیم به سمت صندلی رفت و نشست...درحالیکه به صندلی چرمی اش تکیه داده بود...گفت: قصد دارم یه هدیه آماده کنم اما خودم وقت ندارم...ازت میخوام بری و چیزی که میگمو آماده کنی
ایل دونگ: چرا من باید برم؟!
جونگکوک: چون فقط به تو اعتماد دارم که میتونی درست انجامش بدی
ایل دونگ: ک اینطور...احیاناً این هدیه خاص برای ایم بایول نیست؟!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت: بله...البته اگه از نظر شما ایرادی نداره!
ایل دونگ: البته که نه!
جونگکوک: خیلی گستاخی!
ایل دونگ: خیلی مچکرم...ظاهراً دیشب به جاهای خوبی رسیدین!
جونگکوک: ایل دونگ...تو همه عمرم یه کار ازت خواستم... انجامش میدی یا هنوز میخوای وقت تلف کنی؟
ایل دونگ: مگه برای کِی هدیه رو میخوای؟؟!
جونگکوک: ب زودی...آماده کردنش زمان میبره...باید از الان شروع کنی
ایل دونگ: بسیارخب...
اتاق خواب یون ها و هیونو_اتاق خواب جونگکوک_حموم_میز صبحانه_جئون نامو(پدر جونگکوک)_جئون نایون(مادر جونگکوک)_دفتر کار آقای جئون_ایل دونگ_جونگکوک
یون ها: بایول...منو برای سماجت زیادم روی این موضوع ببخش...خودت میدونی که قبلا در این باره صحبت کردیم...آپا پسری نداره...قرار بر اینه که هیونو جانشین پدر بشه...پس تا اون زمان داماد دوم نباید از این موضوع مطلع بشه...چون در درجه اول برای خودت بد میشه و ممکنه همسر آیندت فقط به اون خاطر باهات ازدواج کنه که جانشینیو کسب کنه...متوجهی؟
بایول: متوجهم اونی...نگران نباش...قبلا گفتم برای من مسئله ای نیست و جانشینی رو برای همسر خودم نمیخوام...همینکه دل پدر راضی باشه برام کافیه
یون ها : باشه عزیزم...باور میکنم...
از زبان بایول:
مشغول صحبت بودیم که هیونو وارد اتاق شد...پاشدم...گفتم: خب...من دیگه برم
هیونو: مزاحمتون شدم؟
بایول: نه نه...دیگه داشتم میرفتم...شبتون بخیر
یون ها: شب بخیر عزیزم.....
از اتاق خواهرم و همسرش اومدم بیرون...به اتاق خودم رفتمتا بخوابم...امشب شب بی نظیری بود!
روز بعد...
از زبان جونگکوک:
هنوز توی تختخواب بودم...دیشب افکارم مانع خواب میشدن...اما همینکه هوا روشن شد و رد پای نور رو صورتم افتاد دیگه نتونستم بخوابم...روی تخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم... که صدای در اتاقم اومد... خدمتکار بود...گفت: آقا صبحانه آماده س... بعدشم رفت...پاشدم و حموم رفتم...دوش ده دقیقه ای پیش از صبحانه روتین روزانه ی منه...رفتم سر میز صبحانه...والدینم نشسته بودن...منم نشستم... پدر پرسید: امروز شرکت میای؟
جونگکوک: بله... میام...راستی...اخیراً ایل دونگ ب عنوان کارمند استخدام شده...میتونید چند روزی استراحت کنید...من همه کارا رو انجام میدم
پدر: بسیارخب پسرم...همیشه مایه مباهات منی
مادر: درسته...بابت داشتن چنین پسری ب خودم میبالم!
جونگکوک: ممنونم...هنوز مونده که پیشرفتای منو ببینید... خواهید دید که چقدر باعث افتخارتون میشم...
بعد از صبحانه پاشدم و به طرف شرکت حرکت کردم...پدر میخواست امروز رو استراحت کنه...قرار بود امروز بایول رو ببینم...میخوام براش یه هدیه ی خاص آماده کنم...اون همه چیز داره...چیزی وجود نداره که بخوام براش بخرم و اون تا حالا مثلشو ندیده باشه...توی راه شرکت همش فکر میکردم که چی براش بخرم...چون این اولین هدیه ای هستش که قراره بهش بدم...پس خیلی مهمه که ب خوبی توی ذهنش حک بشه!
باید طوری ب دام بیوفته که به هیچ عنوان صدای عقلش به گوشش نرسه!...باید همون حسی رو بهش بدم ک آب ب کویر میده...باید شخصیتشو از من بدونه... اعتماد بنفسشو از من داشته باشه...و بدون من خودشو پوچ و بیهوده فرض کنه!
از زبان ایل دونگ:
امروز اولین روز کاری من توی شرکت آقای جئون هستش...قبل از رئیسم سرکار رفتم... تو اتاق کارم مشغول انجام کارم بودم که جونگکوک در زد و وارد شد...پاشدم...گفتم: سلام رئیس...اومدی کارمندتو تو روز اول چک کنی؟
جونگکوک: سلام...بیا اتاق من...
اینو گفت و رفت بیرون...دنبالش رفتم ببینم چی شده...تو اتاقش مستقیم به سمت صندلی رفت و نشست...درحالیکه به صندلی چرمی اش تکیه داده بود...گفت: قصد دارم یه هدیه آماده کنم اما خودم وقت ندارم...ازت میخوام بری و چیزی که میگمو آماده کنی
ایل دونگ: چرا من باید برم؟!
جونگکوک: چون فقط به تو اعتماد دارم که میتونی درست انجامش بدی
ایل دونگ: ک اینطور...احیاناً این هدیه خاص برای ایم بایول نیست؟!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت: بله...البته اگه از نظر شما ایرادی نداره!
ایل دونگ: البته که نه!
جونگکوک: خیلی گستاخی!
ایل دونگ: خیلی مچکرم...ظاهراً دیشب به جاهای خوبی رسیدین!
جونگکوک: ایل دونگ...تو همه عمرم یه کار ازت خواستم... انجامش میدی یا هنوز میخوای وقت تلف کنی؟
ایل دونگ: مگه برای کِی هدیه رو میخوای؟؟!
جونگکوک: ب زودی...آماده کردنش زمان میبره...باید از الان شروع کنی
ایل دونگ: بسیارخب...
۳۶.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.