فصل اول::::پارت هفتم::::
فصل اول::::پارت هفتم::::
#ماه_مه_آلود
مها::::
برای اولین بار توی زندگیم جواب صداقتمو با عشق و محبت گرفتم...از زمانیکه فهمید سرملاقات با خانواده، خرید یا مسافرت پیله نشد...خیلی مراعات میکرد..متوحه شدم رسیدم به میدون اصلی و حس بدی به برخوردم با جین نداشتم..شاید به اینجور رفتار ها عادت کردم..یا شایدم بخاطر انرژی مثبت های لیناست..
شانس اومد سراغمو دو جفت کفش تابستونه و چندتا تونیک،شلوار و پیراهن با قیمت مناسب پیدا کردم و بعد از خرید برگشتم خوابگاه...لینا رفته بود و نگاهی به ساعت انداختم حدودای نه و نیمه..چمدونمو دراوردم و لوازم فردا رو هم داخلش چیدم و امادش کردم..امیدوارم برادر های لینام مثل خودش خونگرم و صمیمی باشن...هرچند از شوگا میترسم..اما نامجون برادر دوم لینا بنظر اخلاق دوستانه و گرمی داره و دوقلو هام جیهوپ و جیمین (خداوندا منو ببخش🥲) قیافه ی پر انرژی و شیطنت امیزی دارن...اونطور که لینا میگفت هر چهارتا مجردن..
توی خیالات فردام خوابم برد...
صبح:::
"۰۷:۲۶"
با صدای در و خنده های ریز بیدار شدم..چشمامو بزور باز کردمو لینا تازه اومده بود...مگه ساعت چنده اخه؟...
"وای مهاااااا تو هنوز خوابی؟"
"شوگا همین الاناست برسه"
"برگشتی؟ساعت چنده"
"نه بابا این روحمه اینجاس"
بلند شدم و رفتم سمت در حموم.."پس به روح اعتقاد داریا"
بالشتو پرت کرد سمتمو سریع قبل از برخورد بهم رفتم توی حمومو درو بستم..۱۰ مین کمتر دوش گرفتم و موهامو خشک کردمو اومدم بیرون...به طرز عجیبی لینا اماده بو و چمدونشو جمع کرده بود...تا منو دید گفت"مها کجا موندی بدو"
چقدر امروز حواس پرتم همه چیز از دستم در رفته..رفت سمت در و گفت"فقط بدو بیا پایین"
"مگه یونگی اومده؟"
"زنگ زد و گفت تا ۱۰ دقیقه بعد پایین باشیم و الان درست ۷ دقیقه وقت داری.."
۷ دقیقه و چنین قیافه ای؟خوب شد دیشب لوازمو جمع کردم...عجله ای لباس پوشیدم و فقط رسیدم یکم برق لب بزنم...زنگ گوشی لینا نشون داد یونگی رسیده و منتظره...
از اتاق زدیم بیرونو احساس میکنم قلبم اومده توی دهنم..در اتاقو قفل کردم و با لینا از پله ها میرفتیم پایین...با اینکه همیشه لینا عکس برادراشو بهم نشون داده ولی نمیدونم چرا چنین حالی رو دارم...
وقتی از در خوابگاه اومدیم بیرون لینا چمدونشو ول کرد و جیغ بلندی کشید و دوید سمت یونگی که کنار بنز جی مشکیش ایستاده بود...هروقت چنین صحنه هایی رو میبینم اشک توی چشمام جمع میشه..
لبمو گاز گرفتم ونفس عمیقی سر دادم...چمدون خودم و لینا رفتم سمتشون...لینا و یونگی گرم صحبت بودن و یا رسیدن من بهشون برگشتن سمتم...
عکسایی که لینا بهم نشون داده بود...این نبود...
یونگی...
اسمش واقعا برازندشه...نفسم توی سینم حبس شده بود...گره ی چشمامون بهم خورده بود...
#ادامه_پست_بعد
#ماه_مه_آلود
مها::::
برای اولین بار توی زندگیم جواب صداقتمو با عشق و محبت گرفتم...از زمانیکه فهمید سرملاقات با خانواده، خرید یا مسافرت پیله نشد...خیلی مراعات میکرد..متوحه شدم رسیدم به میدون اصلی و حس بدی به برخوردم با جین نداشتم..شاید به اینجور رفتار ها عادت کردم..یا شایدم بخاطر انرژی مثبت های لیناست..
شانس اومد سراغمو دو جفت کفش تابستونه و چندتا تونیک،شلوار و پیراهن با قیمت مناسب پیدا کردم و بعد از خرید برگشتم خوابگاه...لینا رفته بود و نگاهی به ساعت انداختم حدودای نه و نیمه..چمدونمو دراوردم و لوازم فردا رو هم داخلش چیدم و امادش کردم..امیدوارم برادر های لینام مثل خودش خونگرم و صمیمی باشن...هرچند از شوگا میترسم..اما نامجون برادر دوم لینا بنظر اخلاق دوستانه و گرمی داره و دوقلو هام جیهوپ و جیمین (خداوندا منو ببخش🥲) قیافه ی پر انرژی و شیطنت امیزی دارن...اونطور که لینا میگفت هر چهارتا مجردن..
توی خیالات فردام خوابم برد...
صبح:::
"۰۷:۲۶"
با صدای در و خنده های ریز بیدار شدم..چشمامو بزور باز کردمو لینا تازه اومده بود...مگه ساعت چنده اخه؟...
"وای مهاااااا تو هنوز خوابی؟"
"شوگا همین الاناست برسه"
"برگشتی؟ساعت چنده"
"نه بابا این روحمه اینجاس"
بلند شدم و رفتم سمت در حموم.."پس به روح اعتقاد داریا"
بالشتو پرت کرد سمتمو سریع قبل از برخورد بهم رفتم توی حمومو درو بستم..۱۰ مین کمتر دوش گرفتم و موهامو خشک کردمو اومدم بیرون...به طرز عجیبی لینا اماده بو و چمدونشو جمع کرده بود...تا منو دید گفت"مها کجا موندی بدو"
چقدر امروز حواس پرتم همه چیز از دستم در رفته..رفت سمت در و گفت"فقط بدو بیا پایین"
"مگه یونگی اومده؟"
"زنگ زد و گفت تا ۱۰ دقیقه بعد پایین باشیم و الان درست ۷ دقیقه وقت داری.."
۷ دقیقه و چنین قیافه ای؟خوب شد دیشب لوازمو جمع کردم...عجله ای لباس پوشیدم و فقط رسیدم یکم برق لب بزنم...زنگ گوشی لینا نشون داد یونگی رسیده و منتظره...
از اتاق زدیم بیرونو احساس میکنم قلبم اومده توی دهنم..در اتاقو قفل کردم و با لینا از پله ها میرفتیم پایین...با اینکه همیشه لینا عکس برادراشو بهم نشون داده ولی نمیدونم چرا چنین حالی رو دارم...
وقتی از در خوابگاه اومدیم بیرون لینا چمدونشو ول کرد و جیغ بلندی کشید و دوید سمت یونگی که کنار بنز جی مشکیش ایستاده بود...هروقت چنین صحنه هایی رو میبینم اشک توی چشمام جمع میشه..
لبمو گاز گرفتم ونفس عمیقی سر دادم...چمدون خودم و لینا رفتم سمتشون...لینا و یونگی گرم صحبت بودن و یا رسیدن من بهشون برگشتن سمتم...
عکسایی که لینا بهم نشون داده بود...این نبود...
یونگی...
اسمش واقعا برازندشه...نفسم توی سینم حبس شده بود...گره ی چشمامون بهم خورده بود...
#ادامه_پست_بعد
۱.۹k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.