p6
از روی تخت بلند شد و به خاطر بدن دردناکش لب پایینشو به
دندون گرفت و چشماشو با درد روی هم فشار داد. نفس عمیقی
کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. توی یه اتاق کوچیک باوسایل معمولی بود.
از در بیرون رفت. جونگکوک با شنیدن صدای آروم پا که
بیشتر شبیه کشیده شدن روی زمین بود از آشپزخونه بیرون
اومد. نگاهشون به هم افتاد .هردو کمی معذب بودن اما این
جونگکوک بود که برای بهتر شدن جو بینشون به سمتش اومد
و بازوشو گرفت و کمکش کرد به سمت کاناپهی قدیمی اما تمیز
و سالم گوشهی سالن قدم برداره.
-بیا اینجا بشین...فکر کنم ضعف داری...ی-یکم سوپ آماده
کردم.
تهیونگ واقعا نمیدونست چی بگه. شاید خجالت و شرمندگی
باعث این وضعش شده بود. شایدم دلیلش این بود که تهیونگ
تقریبا با هیچکس معاشرتی نداشت. درعوض فقط بهش خیره شد
و آروم کنارش قدم برداشت.
جونگکوک کمکش کرد روی کاناپه بشینه و وقتی دستشو از
بازوی پسر جدا کرد لحظهی آخر تهیونگ مچ دستشو محکم
گرفت. با تعجب و انتظار بهش نگاه کرد. تهیونگ لبشو تر کرد
و چند بار سعی کرد جملهی نامشخص و محوی که تو ذهنش
بود رو بیان کنه. چیزی بین "ممنونم" و "متاسفم"...در آخر پشیمون شد و دستشو
عقب کشید و نگاهشو سمت دیگه برگردوند.
جونگکوک نمیخواست پیگیر بشه یا اذیتش کنه. پس بیخیال شد و
به آشپزخونه برگشت. گرچه نمیتونست از درگیر شدن ذهنش
جلوگیری کنه. سوپ رو توی دو تا کاسه خالی کرد و با
لیوانهای آب توی سینی چید.
در همون لحظه تهیونگ داشت آپارتمان کوچیک پسری که حتی
اسمشو نمیدونست رو برانداز میکرد. همه چیز ساده بود و
خونه با ترکیب غالبی از رنگ سفید و کرمی پوشونده شده بود.
اما برای تهیونگ پیانویی که بین این همه وسیلهی ساده تو چشم
میزد فوقالعاده به نظر میومد.
چشماش برق زد و با اینکه خیلی وقت میشد که سعی کرده بود
خواستن خیلی چیزارو تو خودش سرکوب کنه، شاید کمی فقط
کمی دلش خواست انگشتاش کالویه هارو لمس کنه.
جونگکوک سینی غذا رو روی میز کوتاه بین کاناپهها گذاشت و
باعث شد تهیونگ نگاهشو از پیانو به سمت اون بده.
-بیا پایین بشینیم...دور میز..اگه راحتی تهیونگ مردد بود اما درنهایت روی زمین با فاصله از
جونگکوک نشست. جونگکوک قاشقو دستش داد و کاسهی
سوپو بهش نزدیک کرد و لبخند زد.
تهیونگ درک نمیکرد چرا این پسر داره لبخند میزنه. نمیفهمید
که خندیدن چطور میتونه اینقدر براش راحت باشه در حالی که
یادش نمیومد خودش آخرین بار کی لبخند به لب داشته.
جونگکوک شدیدا میخواست پسر روبروش حرف بزنه.
نمیخواست سوال ناراحت کنندهای بپرسه. فقط میخواست اون
پسر آسیبدیده کمی احساس راحتی کنه و کمتر معذب باشه. پس
فقط پرسید:
-تو...اممم...چند سالته؟
________________
خب مثل اینکه زنده موندم 🗿🪳🎀
دندون گرفت و چشماشو با درد روی هم فشار داد. نفس عمیقی
کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. توی یه اتاق کوچیک باوسایل معمولی بود.
از در بیرون رفت. جونگکوک با شنیدن صدای آروم پا که
بیشتر شبیه کشیده شدن روی زمین بود از آشپزخونه بیرون
اومد. نگاهشون به هم افتاد .هردو کمی معذب بودن اما این
جونگکوک بود که برای بهتر شدن جو بینشون به سمتش اومد
و بازوشو گرفت و کمکش کرد به سمت کاناپهی قدیمی اما تمیز
و سالم گوشهی سالن قدم برداره.
-بیا اینجا بشین...فکر کنم ضعف داری...ی-یکم سوپ آماده
کردم.
تهیونگ واقعا نمیدونست چی بگه. شاید خجالت و شرمندگی
باعث این وضعش شده بود. شایدم دلیلش این بود که تهیونگ
تقریبا با هیچکس معاشرتی نداشت. درعوض فقط بهش خیره شد
و آروم کنارش قدم برداشت.
جونگکوک کمکش کرد روی کاناپه بشینه و وقتی دستشو از
بازوی پسر جدا کرد لحظهی آخر تهیونگ مچ دستشو محکم
گرفت. با تعجب و انتظار بهش نگاه کرد. تهیونگ لبشو تر کرد
و چند بار سعی کرد جملهی نامشخص و محوی که تو ذهنش
بود رو بیان کنه. چیزی بین "ممنونم" و "متاسفم"...در آخر پشیمون شد و دستشو
عقب کشید و نگاهشو سمت دیگه برگردوند.
جونگکوک نمیخواست پیگیر بشه یا اذیتش کنه. پس بیخیال شد و
به آشپزخونه برگشت. گرچه نمیتونست از درگیر شدن ذهنش
جلوگیری کنه. سوپ رو توی دو تا کاسه خالی کرد و با
لیوانهای آب توی سینی چید.
در همون لحظه تهیونگ داشت آپارتمان کوچیک پسری که حتی
اسمشو نمیدونست رو برانداز میکرد. همه چیز ساده بود و
خونه با ترکیب غالبی از رنگ سفید و کرمی پوشونده شده بود.
اما برای تهیونگ پیانویی که بین این همه وسیلهی ساده تو چشم
میزد فوقالعاده به نظر میومد.
چشماش برق زد و با اینکه خیلی وقت میشد که سعی کرده بود
خواستن خیلی چیزارو تو خودش سرکوب کنه، شاید کمی فقط
کمی دلش خواست انگشتاش کالویه هارو لمس کنه.
جونگکوک سینی غذا رو روی میز کوتاه بین کاناپهها گذاشت و
باعث شد تهیونگ نگاهشو از پیانو به سمت اون بده.
-بیا پایین بشینیم...دور میز..اگه راحتی تهیونگ مردد بود اما درنهایت روی زمین با فاصله از
جونگکوک نشست. جونگکوک قاشقو دستش داد و کاسهی
سوپو بهش نزدیک کرد و لبخند زد.
تهیونگ درک نمیکرد چرا این پسر داره لبخند میزنه. نمیفهمید
که خندیدن چطور میتونه اینقدر براش راحت باشه در حالی که
یادش نمیومد خودش آخرین بار کی لبخند به لب داشته.
جونگکوک شدیدا میخواست پسر روبروش حرف بزنه.
نمیخواست سوال ناراحت کنندهای بپرسه. فقط میخواست اون
پسر آسیبدیده کمی احساس راحتی کنه و کمتر معذب باشه. پس
فقط پرسید:
-تو...اممم...چند سالته؟
________________
خب مثل اینکه زنده موندم 🗿🪳🎀
۳.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.