part19(psycho lover)
از زبان ا/ت
جونگ کوک گفت: حالا میشه دیگه گریه نکنی
گریه هام تمومی نداشتن دستام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم: نمیتونم تمومش کنم
بدون هیچ حرفی رفتم نزدیک تر محکم بغلش کردم و گفتم: بزار توی بغلت گریه کنم
اونم دستاشو روی موهام گذاشت و نوازش می کرد هیچ چیزی اون لحظه بهتر از گرمای بغلش نبود
بلاخره گریه هام تموم شد ازش جدا شدم و گفتم: بابت گریه کردنم معذرت میخوام
اخم کرد و گفت : مگه گریه کردن کار بدیه؟ بابت چی باید عذرخواهی کنی ا/ت؟
گفتم: قرار بود بهت خوش بگذره ولی با گریه های من همه چیز خراب شد
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: ا/ت اینکه کنار من گریه کنی یا درد و دل کنی کار اشتباهی نیست ...بریم؟
گفتم: آره بریم یهو یادم افتاد که کیفمو روی زمین ول کردم تمام داراییم توی اون بود سریع یقه لباس جونگ کوک رو گرفتم گفتم: خاک به سرم کیفمو یادم رفت حالا از کجا باید پیداش کنم ؟
خندید و گفت: با منه خانم بی خیال نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای خدا ترسیدم
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم توی راه چشمام کم کم گرم شدن و خوابم برد
از زبان کوک
رسیدیم به عمارت ا/ت رو صدا کردم نگاهمو دادم بهش خوابش برده بود آروم بغلش کردم و به سمت اتاقشون بردمش که کارینا سریع خودشو رسوند به ما و گفت: ارباب ا/ت حالش خوبه؟(نگران)
گفتم : آره توی ماشین خوابش برده چیزی نیست نترس
گذاشتمش روی تخت که کارینا گفت: حتما لباساش باعث میشن خوب نخوابه میشه بزارید اول عوضشون کنم
گفتم: باید برای ناهار بیدار بشه شاید دوست نداشته باشه بهش دست بزنی
کارینا گفت: اما ما مثل خواهرم از این حرفا نداریم
خندیدم و گفتم: به همین زودی ؟فقط ۲ ماه گذشته از اومدنش
کارینا لبخند ملیحی زد و گفت: درسته دوماه گذشته ...ولی ارباب شما هم متوجه این شدین که آرامش رو به این عمارت آورده؟
درست میگفت ا/ت کسی بود که گرمای خاصی به این عمارت سرد و یخی داده بود
انگار یه فرشته بود که این جهنمو به یه بهشت تبدیل کرده بود حتی کارینا که یه نوجوون ۱۵ سالس بهش وابسته شده چه برسه به من که یه مرد جوون ۲۵ سالم حتما طبیعیه که این مرد عاشق یه دختر خوشگل و مهربون مثل اون بشه
جونگ کوک گفت: حالا میشه دیگه گریه نکنی
گریه هام تمومی نداشتن دستام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم: نمیتونم تمومش کنم
بدون هیچ حرفی رفتم نزدیک تر محکم بغلش کردم و گفتم: بزار توی بغلت گریه کنم
اونم دستاشو روی موهام گذاشت و نوازش می کرد هیچ چیزی اون لحظه بهتر از گرمای بغلش نبود
بلاخره گریه هام تموم شد ازش جدا شدم و گفتم: بابت گریه کردنم معذرت میخوام
اخم کرد و گفت : مگه گریه کردن کار بدیه؟ بابت چی باید عذرخواهی کنی ا/ت؟
گفتم: قرار بود بهت خوش بگذره ولی با گریه های من همه چیز خراب شد
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: ا/ت اینکه کنار من گریه کنی یا درد و دل کنی کار اشتباهی نیست ...بریم؟
گفتم: آره بریم یهو یادم افتاد که کیفمو روی زمین ول کردم تمام داراییم توی اون بود سریع یقه لباس جونگ کوک رو گرفتم گفتم: خاک به سرم کیفمو یادم رفت حالا از کجا باید پیداش کنم ؟
خندید و گفت: با منه خانم بی خیال نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای خدا ترسیدم
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم توی راه چشمام کم کم گرم شدن و خوابم برد
از زبان کوک
رسیدیم به عمارت ا/ت رو صدا کردم نگاهمو دادم بهش خوابش برده بود آروم بغلش کردم و به سمت اتاقشون بردمش که کارینا سریع خودشو رسوند به ما و گفت: ارباب ا/ت حالش خوبه؟(نگران)
گفتم : آره توی ماشین خوابش برده چیزی نیست نترس
گذاشتمش روی تخت که کارینا گفت: حتما لباساش باعث میشن خوب نخوابه میشه بزارید اول عوضشون کنم
گفتم: باید برای ناهار بیدار بشه شاید دوست نداشته باشه بهش دست بزنی
کارینا گفت: اما ما مثل خواهرم از این حرفا نداریم
خندیدم و گفتم: به همین زودی ؟فقط ۲ ماه گذشته از اومدنش
کارینا لبخند ملیحی زد و گفت: درسته دوماه گذشته ...ولی ارباب شما هم متوجه این شدین که آرامش رو به این عمارت آورده؟
درست میگفت ا/ت کسی بود که گرمای خاصی به این عمارت سرد و یخی داده بود
انگار یه فرشته بود که این جهنمو به یه بهشت تبدیل کرده بود حتی کارینا که یه نوجوون ۱۵ سالس بهش وابسته شده چه برسه به من که یه مرد جوون ۲۵ سالم حتما طبیعیه که این مرد عاشق یه دختر خوشگل و مهربون مثل اون بشه
۱۸.۷k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.